به نام خداوند بخشنده مهربان

فقط حق و حقیقت
جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۶ ب.ظ

حکایت

 

1 - دوزخى کیست

جعفر بن یونس، مشهور به شبلى   335- 247 از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود.

در شهرى که شبلى مى‏زیست، موافقان و مخالفان بسیارى داشت . برخى او را سخت دوست مى‏داشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایت‏هایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مى‏گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چاره‏اى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گرده‏اى نان، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت.

در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مى‏شناخت . رو به نانوا کرد و گفت:  اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد  نانوا گفت:  او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت:  آن مرد که الآن از خود راندى و لقمه‏اى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود .  نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروخته‏اند . پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت . بى‏درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار کرد و افزود:  منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مى‏گردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم .  شبلى پذیرفت.

شب فرا رسید . میهمانى عظیمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .

بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت:  یا شیخ!نشان دوزخى و بهشتى چیست  شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمى‏دهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج مى‏کند!بهشتى، این گونه نباشد . 

2 - چه کنم با شرم

مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد وگفت:  یا رسول الله!گناهان من بسیار است . آیا در توبه به روى من نیز باز است  پیامبر ص فرمود:  آرى، راه توبه بر همگان، هموار است . تو نیز از آن محروم نیستى .

مرد حبشى از نزد پیامبر صرفت . مدتى نگذشت که بازگشت و گفت:

یا رسول الله!آن هنگام که معصیت مى‏کردم، خداوند، مرا مى‏دید

پیامبر ص فرمود:  آرى، مى‏دید  مرد حبشى، آهى سرد از سینه بیرون داد و گفت:  توبه، جرم گناه را مى‏پوشاند؛ چه کنم با شرم آن  در دم نعره‏اى زد و جان بداد .

3 - آفتاب و مهتاب

پیرى، از مریدان خود پرسید: هیچ کارى و اثرى از شما سر زده است که سودى براى دیگرى داشته باشد  یکى گفت:  من امیر بودم . گدایى به در خانه من آمد. چیزى خواست . من جامه خود و انگشتر ملوکانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درویشان پیوستم .

دیگرى گفت:  از جایى مى‏گذشتم . یکى را گرفته بودند و مى‏خواستند که دستش را ببرند. من دست خود فدا کردم و اینک یک دست ندارم .

پیر گفت:  شما آنچه کردید در حق دو شخص معین کردید. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که منفعت او به همگان مى‏رسد و کسى از او بى‏نصیب نیست . آیا چنین منفعتى از شما به خلق خدا رسیده است 

4 - همان کس

کافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دین و آیین خود سخت پایبند بود و کافر، او را منعى نمى‏کرد . روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگیر تا برویم . در راه به مسجدى رسیدند. غلام گفت:اى خواجه!اجازت مى‏فرمایى که به این مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همین جا مى‏ایستم و تو را انتظار مى‏کشم .

نماز در مسجد پایان یافت . امام جماعت و همه نمازگزاران یک یک بیرون آمدند . اما خواجه هر چه مى‏گشت، غلام خود را در میان آن‏ها نمى‏یافت . مدتى صبر کرد؛ پس بانگ زد که اى غلام بیرون آى. گفت: نمى‏گذارند که بیرون آیم . چون کار از حد گذشت . خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که غلامش را گرفته و نمى‏گذارد که بیرون آید . در مسجد، جز کفشى و سایه یک کس، چیزى ندید . از همان جا فریاد زد: آخر کیست که نمى‏گذارد تو بیرون آیى . غلام گفت: همان کس که تو را نمى‏گذارد که به داخل آیى . 

5 - فرمان شگفت

ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازى، معروف به شیخ کبیر، از عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است . وى عمرى دراز یافت .سخنان و روایات منسوب به او در آثار صوفیان اهمیت بسیار دارد. همیشه در سیر و سفر بود و پدرش مدتى بر فارس حکومت مى‏کرد . در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اکنون مزار او در یکى از میدان‏هاى شیراز است .

او را دو مرید بود که هر دو احمد نام داشتند . یکى را احمد بزرگ‏تر مى‏گفتند و دیگرى را احمد کوچک‏تر . شیخ به احمد کوچک‏تر، توجه و عنایت بیش‏ترى داشت . یاران، از این عنایت خبر داشتند و بر آن رشک مى‏بردند .نزد شیخ آمده، گفتند: احمد بزرگ‏تر، بسى ریاضت کشیده و منازل سلوک را پیموده است، چرا او را دوست‏تر نمى‏دارى شیخ گفت: آن دو را بیازمایم که مقامشان بر همگان آشکار شود.

روزى احمد بزرگ‏تر را گفت:  یا احمد!این شتر را برگیر و بر بام خانه ما ببر .

احمد بزرگ‏تر گفت: یا شیخ!شتر بر بام چگونه توان برد شیخ گفت: از آن در گذر، که راست گفتى .

پس از آن احمد کوچک‏تر گفت: این شتر بر بام بر .احمد کوچک‏تر، در همان دم کمر بست و آستین بالا زد و به زیر شتر رفت که او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نیرو به کار گرفت و سعى کرد، نتوانست . شیخ به او فرمان داد که رها کند، و گفت: آنچه مى‏خواستم، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شیخ آشکار شد، بر ما هنوز پنهان است .

شیخ گفت: از آن دو، یکى به توان خود نگریست نه به فرمان ما . دیگرى به فرمان ما اندیشید، نه به توان خود . باید که به وظیفه اندیشید و بر آن قیام کرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نیز از بندگان خواهد که به تکلیف خود قیام کنند و چون به تکلیف و احکام، روى آورند و به کار بندند، او را فرمان برده‏اند و سزاوار صواب‏اند؛ اگر چه از عهده برنیایند . و البته خداوند به ناممکن  فرمان ندهد. 

 

6 - ناخلف باشم اگر من ...

چهل بار، حج به جا آورده بودم و در همه آن‏ها، جز توکل زاد و توشه‏اى همراه خود نداشت . در آخرین حج خود، در مکه، سگى را دید که از ضعف مى‏نالید و گرسنگى، توش و توانى براى او نگذاشته بود . شیخ که مردم او را نصر آبادى  خطاب مى‏کردند، نزدیک سگ رفت و چاره او را یک گرده نان دید . دست در کیسه خویش کرد؛ چیزى نیافت . آهى کشید و حسرت خورد که چرا لقمه‏اى نان ندارد تا زنده‏اى را از مرگ برهاند . ناگاه روى به مردم کرد و فریاد کشید: کیست که ثواب چهل حج مرا، به یک گرده نان بخرد  یکى بیامد و آن چهل حج عارفانه را به یک گرده نان خرید و رفت . شیخ آن نان را به سگ داد و خداى را سپاس گفت که کارى چنین مهم از دست او بر آمد.

آن جا مردى ایستاده بود و کار شیخ را نظاره مى‏کرد . پس از آن که سگ، جانى گرفت و رفت، آن مرد نزد شیخ آمد و گفت: اى نادان!گمان کرده‏اى که چهل حج تو، ارزش نانى را داشته است پدرم حضرت آدم  بهشت را با همه شکوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان که تو از آن رهگذر گرفتى، هزاران دانه گندم است .

شیخ، چون این سخن را شنید، از شرم به گوشه‏اى رفت و سر در کشید .

حافظ، این مضمون را در چند جاى دیوان خود آورده است؛ از جمله:

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت - - ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم

 

فروختن بهشت به دو گندم: اشاره به خوردن حضرت آدم ع و همسرش حوا س از درخت گندم در بهشت دارد . آن دو، بهشت را با خوردن دو گندم از درخت ممنوعه، از کف دادند . این حکایت که در همه کتب آسمانى آمده است، دستمایه شاعران شده است تا بدین وسیله، به مردم هشدار دهند که نباید همه عبادات و اعمال خود را به هدف ورود در بهشت انجام دهند که بسیارى از جمله آدم و حوا بهشت را به کمترین بها، رها کردند و دل بدان نبستند . حافظ در جایى دیگر از دیوانش گفته است:

نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس - - پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

 

7 - تعجب عزرائیل

سلیمان ع روزى نشسته بود و ندیمى با وى . ملک الموت عزرائیل  در آمد و تیز در روى آن ندیم مى‏نگریست . پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسى بود که چنین تیز در من مى‏نگریست سلیمان گفت: ملک الموت بود . ندیم ترسید . از سلیمان خواست که باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد .

سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملک الموت باز آمد. سلیمان از وى پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما، براى چه بود . گفت: عجب آمد مرا که فرموده بودند تا جان وى همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم؛ حال آن که مسافتى بسیار دیدم میان این مرد و میان آن سرزمین . پس تعجب مى‏کردم تا خود خواست بدان سرعت، به آن جا رود . 

8 - سبب برترى

ابوالقاسم، جنید بن محمد بن جنید، ملقب به سید الطائفه، از بزرگان و مشاهیر عرفان است . اصلش از نهاوند و مقیم بغداد بود . وى خواهرزاده سرى سقطى است . سى بار پیاده به حج رفت . پایه طریقت و شیوه عرفانى او صحو یعنى هشیارى و بیدارى است؛ بر خلاف پیروان بایزید بسطامى که سکر یعنى ناهشیارى را پایه طریقت خود قرار داده‏اند . وى در طریقت عرفانى خود، سخت پایبند شریعت بود . اکثر سلسله‏هاى عرفانى، خود را به او منسوب مى‏کنند . جنید، در سال 297 ه.ق درگذشت.

نقل است که جنید مریدى داشت که او را از همه عزیزتر مى‏شمرد و گرامى‏اش مى‏داشت . دیگران را حسد آمد . شیخ از حسادت دیگر مریدان، آگاه شد . گفت: ادب و فهم او از همه بیش‏تر است . ما را نظر در آن ادب و فهم  است . امتحان کنیم تا شما را معلوم گردد .

فرمود تا بیست مرغ آوردند و گفت:  هر مرغ را، یکى بردارید و جایى که کسى شما را نبیند، بکشید و بیارید. همه برفتند و بکشتند و باز آمدند، الا آن مرید، که مرغ را زنده باز آورد.

شیخ پرسید که چرا نکشتى گفت:شیخ فرموده بود که جایى باید مرغ را کشت که کسى نبیند، و من هر جا که مى‏رفتم حق تعالى مى‏دیدم .

شیخ رو به اصحاب کرد و گفت: دیدید که فهم او چگونه است و فهم دیگران چون

همه استغفار کردند و مقام آن مرید را بزرگ داشتند .

9 - عشق بازى با نام دوست

نشسته بود، و گوسفندانش پیش چشم او، علف‏هاى زمین را به دهان مى‏گرفتند و مى‏جویدند . صدها گوسفند، در دسته‏هاى پراکنده، منظره کوهستان را زیباتر کرده بود . پشت سرش، چند صخره و کوه و کتل، به صف ایستاده بودند . ابراهیم، به چه مى‏اندیشد به شماره گوسفندانش یا عجایب خلقت و پرودگار هستى

نگاهش به خانه‏اى مى‏ماند که در هر گوشه آن، چراغى روشن است . گویى در حال کشف رازى یا حل معمایى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشید و ستارگان، جایى در قلب شیفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بیش از همه جا بود.

گوسفندان مى‏رفتند و مى‏آمدند، و ابراهیم از اندیشه پروردگار خود، بیرون نمى‏آمد . ناگهان، صدایى شنید؛ صدایى که او سالیان دراز در آرزوى شنیدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهیم را به گوش او مى‏رساند.

- یا قدوس!اى خداک پاک و بى‏عیب و نقص

ابراهیم از خود بى‏خود شد و لذت شنیدن آن نام دل‏انگیز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را دید که بر صخره بلندى ایستاده است . گفت: اى بنده خدا!اگر یک بار دیگر، همان نام را بر زبان آرى، دسته‏اى از گوسفندانم را به تو مى‏دهم . همان دم، صداى یا قدوس  دوباره در کوه و دشت پیچید . ابراهیم در لذتى دوباره و بى‏پایان، غرق شد .شوق شنیدن نام دوست، در او چنان اثر کرد که جز شنیدن دوباره و چند باره، اندیشه‏اى نداشت .

- دوباره بگو، تا دسته‏اى دیگر از گوسفندانم را نثار تو کنم .

- یا قدوس!

- باز هم بگو!

- یا قدوس!

...

دیگر براى ابراهیم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنیدن نام مبارک خداوند، بود . ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرینى که بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوینده ناشناس خواست که باز بگوید و عطایى دیگر بگیرد . مرد ناشناس یک بار دیگر، صداى یا قدوس  را روانه کوه‏ها کرد و ابراهیم بار دیگر به وجد آمد. اکنون، دیگر چیزى براى ابراهیم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهیم، پایان نپذیرفته بود، اما چیزى براى نثار کردن در بساط خود نمى‏یافت . نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرین دارایى را نیز به او پیشنهاد کرد .

- اى بنده خوب خدا!یک بار دیگر آن نام دلنشین را بگوى تا جان خود را نثار تو کنم .

مرد ناشناس، تبسمى زیبا در صورت خود ظاهر کرد و نزد ابراهیم آمد . ابراهیم در انتظار شنیدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گویى سخن دیگرى با ابراهیم داشت .

- من جبرئیل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمان‏ها سخن تو در میان بود و فرشتگان از تو مى‏گفتند؛ تا این که همگى خداى خویش را ندا کردیم و گفتیم: بارالها!چرا ابراهیم که بنده خاکى تو است به مقام خلیل الهى رسید و ما را این مقام نیست . خداوند، مرا فرمان داد که به نزد تو  بیایم و تو را بیازمایم . اکنون معلوم گشت که چرا تو خلیل خدا هستى؛ زیرا تو در عاشقى، به کمال رسیده‏اى .اى ابراهیم!گوسفندان، به کار ما نمى‏آیند و ما را به آن‏ها نیازى نیست . همه آن‏ها را به تو باز مى‏گردانم.

ابراهیم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نیست که چیزى را به کسى ببخشند و سپس بازگیرند . من آن‏ها را بخشیده‏ام و باز پس نمى‏گیرم . جبرئیل گفت: پس آن‏ها را بر روى زمین مى‏پراکنم، تا هر یک در هر کجاى صحرا و بیابان که مى‏خواهد، بچرد . پس، تا قیامت، هر که از این گوسفندان، شکار کند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است .

 

10 - شاه شاهان

نوشته‏اند: روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند. دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد . اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس، برآشفت و گفت:

- این چه رفتارى است که تو با ما دارى آیا گمان کرده‏اى که از ما بى‏نیازى

- آرى، بى‏نیازم .

- تو را بى‏نیاز نمى‏بینم .بر خاک نشسته‏اى و سقف خانه‏ات، آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم .

- اى شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند . تو بنده بندگان منى .

- آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى‏اند

- خشم و شهوت . من آن دو را رام خود کرده‏ام؛ حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند مى‏کشند. برو آن جا که تو را فرمان مى‏برند؛ نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى .

 

 

 

 

 

 

 

وقت خشم و وقت شهوت مرد کو - - طالب مردى چنینم کو به کو

 

11 - درگاه خالى

بایزید بسطامى، به حتم در شمار بزرگ‏ترین و مؤثرترین عارفان اسلامى و شیفتگان الهى است . به دلیل تأثیرش بر همه مردان راه حق، داستان‏ها و سخنان او بیش از هر عارفى در کتاب‏ها آمده است . عطار در کتاب تذکرة الاولیاء که شرح حال و مقامات عارفان است، بیش از همه، درباره او سخن گفته و شرح حال داده است . در اواخر قرن دوم هجرى در شهر بسطام که اکنون در نزدیکى شهر شاهرود قرار دارد، تولد یافت و در سال 261 قمرى در همان جا درگذشت. مزار او، اینک محل اجتماع گروه‏هایى از مردم اهل دل است و زیارتگاه عام و خاص. درباره بایزید بسطامى، سخن بسیار مى‏توان گفت؛ اما در این جا همین قدر بیفزاییم که وى سمبل و نماد عرفان اسلامى نیز محسوب مى‏شود و علت آن، شهرت وى در میان اهل معرفت است . تا آن جا که مولوى در مثنوى، او را سمبل حقیقت و بزرگى مى‏شمارد و مثل پاکى و صداقت؛ آن جا که مى‏گوید:

از برون، طعنه زنى بر بایزید از درونت ننگ مى‏دارد یزید

 

یعنى از بیرون چنان خود را آراسته‏اى که بایزید را هم قبول ندارى؛ ولى درونت، چنان است که یزید از آن ننگ دارد .

حکایت زیر را عطار در کتاب خود آورده است:

نقل است که بایزید را پرسیدند که این درجه به چه یافتى و بدین مقام از چه راه رسیدى

گفت: شبى در کودکى، از بسطام بیرون آمدم . ماهتاب مى‏تافت و جهان آرمیده بود. به قدرت خدا، جایگاهى را دیدم هژده هزار عالم در جنب آن، ذره‏اى مى‏نمود . سوزى در من افتاد و حالتى عظیم بر من غالب شد . گفتم: خداوندا!درگاهى بدین عظیمى و چنین خالى!و کارگاهى بدین شگرفى و چنین پنهان

همان دم هاتفى آواز داد که درگاه خالى نه از آن است که کس نمى‏آید؛ از  آن است که ما نمى‏خواهیم؛ هر ناشسته رویى، شایسته این درگاه نیست . 

 

 

12 - چاه خون!

روزى پیغمبر ص با لشکریان خویش در محلى فرود آمد . آن حضرت، گروهى از همراهان خود را فرمود تا از چاهى آب برآورند .

مردى از لشکریان باز آمد و گفت:  یا رسول الله!از چاه، آب سرخ بیرون مى‏آید!

رسول ص فرمود:  آن، آب سرخ نیست، خون است .

گفتند: خون در چاه، از کجا آمده است  پیغمبر خدا ص فرمود: گویا على با این چاه، سخن گفته و اسرار خود را در آن ریخته است .

 

 

13 - همسفر با دشمن

الیاس، امیر و سالار سپاه نیشابور بود . در قرن چهارم، نیشابور از بزرگ‏ترین و مهم‏ترین، شهرهاى ایران به شمار مى‏آمد . منصب سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسیار مهم و عالى بود .

روزى الیاس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پیش‏  او دو زانو نشست و او را بسى احترام کرد . سپس از ابوعلى خواست که او را پندى دهد.

ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمى‏دهم؛ اما از تو سؤالى دارم که مى‏خواهم آن را پاسخ درست گویى .

الیاس گفت: بپرس تا پاسخ گویم .

دقاق، چشم در چشم الیاس دوخت و گفت: مى خواهم بدانم که تو زر و مال را بیش‏تر دوست دارى یا دشمنت را

الیاس از این سؤال به شگفت آمد . بى‏درنگ گفت:  سیم و زر را دوست‏تر دارم .

ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: اگر چنین است که تو مى‏گویى، پس چرا آن را که دوست‏تر دارى زر این جا مى‏گذارى و با خود نمى‏برى؛ اما آن را که هیچ دوست ندارى و خصم تو است، با خویشتن مى‏برى!

الیاس، از این سخن تکانى خورد و چشمانش پر از اشک شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت:

مرا پندى نیکو دادى و از خواب غفلت، بیدار کردى . خداوند به تو خیر دهد که مرا به راه خیر راه نمودى . 

14 - اگر مرا یافتید ...

بالاخره، سقراط به مرگ، محکوم شد . اکنون او باید خود را براى مرگ آماده کند. کسانى گرد او جمع شدند و از او خواستند که از عقاید خود دست بردارد تا حکم دادگاه درباره او اجرا نشود.

سقراط، گفت: هرگز به حقیقت، پشت نمى‏کنم . من آنچه را که فهمیده‏ام، گفته‏ام و از آن، دست بر نخواهم داشت .

گفتند: فقط براى نجات خود، سخنى باب میل آنان بگو . پس از آن که آزاد شدى، باز به عقاید و باورهاى خود بازگرد . سقراط گفت: هرگز چنین نخواهم کرد . من مرگ را پذیرایم، ولى دروغ را تن نمى‏دهم.

شاگردانش، گریه مى‏کردند و ضجه مى‏زدند . یکى از آن میان گفت:اى استاد!اکنون که دل به مرگ داده‏اى و خود را براى سفر آخرت آماده مى‏کنى، ما را بگوى که پس از مرگت، تو را در کجا و چگونه، به خاک بسپاریم . سقراط تبسم کرد و گفت: پس از مرگ، اگر مرا یافتید، هر کار که خواستید، بکنید.

شاگردان دانستند که استاد، در آخرین لحظات عمر خویش نیز، به آنان درس معرفت مى‏دهد و دریافتند که پس از مرگ انسان، آنچه باقى مى‏ماند، خود او نیست؛ بلکه مقدارى گوشت و استخوان است که اگر به سرعت، آن را در جایى دفن نکنند، فاسد خواهد شد.

سقراط به آنان آموخت که آدمى، پس از مرگ، به جایى مى‏رود که زندگان، او را نمى‏یابند و آنچه از او میان مردم، باقى مى‏ماند، جسمى است که دیگر، ارتباطى و نسبتى با انسان ندارد. از این رو به شاگردانش گفت: اگر مرا یافتید، هر کار که خواستید، بکنید . یعنى شما مرا نخواهید یافت تا در این اندیشه باشید که کجا و چگونه دفن کنید.

 

 

 

 

 

 

 

 

5 - قیمت ملک

شقیق بلخى از عرفاى قرن دوم هجرى و معاصر هارون الرشید، خلیفه مقتدر عباسى است . از مهم‏ترین تعالیم او به شاگردانش، توکل بود.

نقل است که چون شقیق بلخى، قصد کعبه کرد و به بغداد رسید، هارون الرشید، او را نزد خود خواند. چون شقیق به نزد هارون آمد، هارون گفت: تو شقیق زاهدى گفت: شقیق، منم، اما زاهد نیستم.

- مرا پندى ده!

- اگر در بیابان تشنه شوى، چنانکه به هلاکت نزدیک باشى، و آن ساعت، آب بیابى، آن را به چند دینار مى‏خرى

- به هر چند که فروشنده، بخواهد.

- اگر نفروشد مگر به نیمى از سلطنت تو، چه خواهى کرد

- نیمى از ملک خود را به او مى‏دهم و آب را از او مى‏گیرم تا در بیابان، بر اثر تشنگى نمیرم .

- اگر تو آن آب بخورى، ولى نتوانى آن را دفع کنى، چه خواهى کرد

- همه اطبا را از هر گوشه مملکتم، جمع مى‏کنم تا مرا درمان کنند.

- اگر طبیبان نتوانستند، مگر طبیبى که دستمزدش، نیمى از سلطنت تو باشد، چه خواهى کرد

- براى آن که از مرگ، رهایى یابم، نیمى از ملک خود را به او مى‏دهم تا مرا درمان کند.

-اى هارون!پس چه مى‏نازى به ملکى که قیمتش یک شربت آب است که بخورى و از تو بیرون آید

هارون، بگریست و شقیق را گرامى داشت .

16 - پند سوم

حکایت کرده‏اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده‏اى، براى تو نیست . اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مى‏گویم که هر یک، همچون گنجى است . دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى‏گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‏گویم . مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده‏اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى‏ارزد . پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.

گنجشک گفت: نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى‏شد . دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت، به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر .

مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد . پرنده کوچک برکشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خنده‏اى کرد . مرد گفت: نصیحت سوم را بگو!گنجشک گفت: نصیحت چیست !اى مرد نادان، زیان کردى . در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد . تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى‏دانستى که چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى‏کردى .

مرد، از خشم و حسرت، نمى‏دانست که چه کند. دست بر دست مى‏مالید و گنجشک را ناسزا مى‏گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم، آخرین پندت را بگو. گنجشک گفت: مرد ابله!با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده‏اى . نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم! پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى‏گویم که قدر آن نخواهى دانست . این را گفت و در هوا ناپدید شد .

پند گفتن با جهول خوابناک - - تخم افکندن بود در شوره خاک

 

17 - شتر بر بام خانه!

ابراهیم ادهم از نامورترین عرفان اسلامى است که در قرن دوم هجرى مى‏زیست؛ درباه او نوشته‏اند که در جوانى، امیر بلخ بود و جاه و جلالى داشت . سپس به راه زهد و عرفان گرایید و همه آنچه را که داشت، رها کرد. علت تغییر حال و دگرگونى ابراهیم ادهم را به درستى، کسى نمى‏داند . عطار نیشابورى در کتاب تذکرة الاولیاء، دو حکایت مى‏آورد و هر یک را جداگانه، علت تغییر حال و تحول شگفت ابراهیم ادهم مى‏شمرد . در این جا هر دو حکایت را با تغییراتى در عبارات و الفاظ مى‏آوریم .

حکایت نخست:

 

در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابیده بود که صدایى از سقف کاخ شنید. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت . دید که مردى ساده و میان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهیم گفت: تو کیستى گفت: شترم را گم کرده‏ام و این جا، او را مى‏جویم . ابراهیم گفت:اى نادان!شتر بر بام مى‏جویى  آیا شتر، بال دارد که پرواز کند و به این جا بیاید! شتر بر بام چه مى‏کند!

مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجیب است؛ اما از آن عجیبت‏تر کار تو است که خدا را بر تخت زرین و جامه اطلس مى‏جویى . این سخن، چنان در ابراهیم اثر کرد که یک مرتبه از هر چه داشت، دل کند و سر به بیابان نهاد. در آن جا، یکى از غلامان خود را دید که گوسفندان او را چوپانى مى‏کند. همان جا، جامه زیبا و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشید.

حکایت دوم:

 

روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود، بار عام داده، همه را نزد خود مى‏پذیرفت . همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند . ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جرأت و یاراى آن نبود که گوید:  تو کیستى و به چه کار مى‏آیى  آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید . ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت:  این جا به چه کار آمده‏اى

مرد گفت:  این جا کاروانسرا است و من مسافر . کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمده‏ام تا لختى بیاسایم . ابراهیم به خشم آمد و گفت:  این جا کاروانسرا نیست؛ قصر من است .

مرد گفت:  این سرا، پیش از تو، خانه که بود  ابراهیم گفت: فلان کس  . گفت:  پیش از او، خانه کدام شخص بود.  گفت:  خانه پدر فلان کس .

گفت:  آن‏ها که روزى صاحبان این خانه بودند، اکنون کجا هستند

گفت:  همه آن‏ها مردند و این جا به ما رسید.

مرد گفت:  خانه‏اى که هر روز، سراى کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى این جا خواهند زیست، به حقیقت کاروانسرا است؛ زیرا هر روز و هر ساعت، خانه کسى است .

ابراهیم، از این سخن، در اندیشه فرو رفت و دانست که خداوند، او را براى این جا و یا هر خانه دیگرى نیافریده است . باید که در اندیشه سراى آخرت بود، که آن جا آرام‏گاه ابدى است و در آن جا، هماره خواهیم بود و ماند .

پیش صاحب نظران، ملک سلیمان باد است - - بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است 

 

 

18 - آب دادن اسب، در حال نماز

ابوحامد غزالى، از دانشمندان بزرگ اسلامى در قرن پنجم و ششم هجرى است . به سال 450 هجرى در توس زاده شد و پنجاه و پنج سال بعد 505 هجرى  در همان جا درگذشت . زندگانى شخصى و علمى امام محمد غزالى، پر از حوادث و مسافرت‏ها و نزاع‏هاى علمى است . وى برادرى داشت که به عرفان و اخلاق شهره بود و در شهرهاى ایران مى‏گشت و مردم را پند و اندرز مى‏داد . نام او احمد بود و چند سالى از محمد، کوچک‏تر . محمد و احمد، هر دو در علم و عرفان به مقامات بلندى رسیدند؛ اما محمد بیش‏تر در علم و احمد در عرفان.

محمد غزالى بر اثر نبوغ و دانش بسیارى که داشت، از سوى خواجه نظام الملک طوسى، وزیر ملکشاه سلجوقى و مؤسس دانشگاه‏هاى نظامیه، به ریاست بزرگ‏ترین دانشگاه اسلامى آن روزگار، یعنى نظامیه بغداد، منصوب شد . وى در همان جا، نماز جماعت اقامه مى‏کرد و عالمان و طالبان علم به او اقتدا مى‏کردند. روزى به برادر کوچک‏تر خود، احمد، گفت: مردم از دور و نزدیک به این جا مى‏آیند تا در نماز به من اقتدا کنند و نماز خود را به امامت من بگزارند؛ اما تو که در کنار من و برادر منى، نماز خود را با من نمى‏گزارى .  احمد، رو به برادر بزرگ‏تر خود کرد و گفت:  پس از این در نماز شما شرکت خواهم کردم و نمازم را با شما خواهم خواند.

مؤذن، صداى خود را که گواهى به یکتایى خداوند و رسالت محمد ص بود، بلند کرد و همه را به مسجد فرا خواند. محمد غزالى، عالم بزرگ آن روزگار، پیش رفت و تکبیر گفت . احمد به برادر اقتدا کرد و به نماز ایستاد؛ اما هنوز در نیمه نماز بودند که احمد نماز خود را کوتاه کرد و از مسجد بیرون آمد و در جایى دیگر نماز خواند. محمد غزالى از نماز فارغ شد و همان دم پى برد که برادر، نماز خود را از جماعت به فرادا برگردانده است . او را یافت و خشمگینانه از او پرسید:  این چه کارى بود که کردى

- برادر، محمد!آیا تو مى‏پسندى که من از جاده شرع خارج شوم و به وظایف دینى خود عمل نکنم

- نه نمى‏پسندم .

- وقتى در نماز شدى، من به تو اقتدا کردم؛ ولى تا وقتى به نماز خود، پشت سر تو ادامه دادم که تو در نماز بودى .

- آیا من از نماز خارج شدم

- آرى؛ تو در اثناى نماز، از آن بیرون آمدى و پى کارى دیگر رفتى .

- اما من نمازم را به پایان بردم.

- نه برادر در اثناى نماز، به یاد اسب خود افتادى و یادت آمد که او را آب نداده‏اند . پس در همان حال، در این اندیشه فرو رفتى که اسب را آب دهى و او را از تشنگى برهانى. وقتى دیدم که قلب و فکر تو از خدا به اسب مشغول شده است، وظیفه خود دیدم که نمازم را با کسى دیگر بخوانم؛ زیرا در آن هنگام، تو دیگر در نماز نبودى و نمازگزار باید به کسى اقتدا کند که او در حال خواندن نماز است .

محمد غزالى، از خشم پیشین به شرم فرو رفت و دانست که برادر، از احوال قلب او آگاه است . آن گاه روى به اطرافیان خود کرد و گفت: برادرم، احمد، راست مى‏گوید . در اثناى نماز به یادم آمد که اسبم را آب نداده‏اند و کسى باید او را سیراب کند . 

19 - مولا و لیلا

بشر بن حارث که به بشر حافى  نیز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گویند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مى‏کرد که ناگهان به زهد و عرفان گرایید . علت شهرت او به حافى  آن است که هماره با پاى برهنه مى‏گشت . از او حکایات بسیارى نقل شده است؛ از جمله:

در بازار بغداد مى‏گشتم که ناگهان دیدم مردى را تازیانه مى‏زنند. ایستادم و ماجرا را پى گرفتم . دیدم که آن مرد، ناله نمى‏کند و هیچ حرفى که نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى‏شود. پس از آن که تازیانه‏ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جایى، با او رو در رو شدم و پرسیدم: این تازیانه‏ها را به چه جرمى خوردى گفت: شیفته عشقم. گفتم: چرا هیچ زارى نکردى اگر مى‏نالیدى و آه مى‏کشیدى و مى‏گریستى، شاید به تو تخفیف مى‏دادند و از شمار تازیانه‏ها مى‏کاستند. گفت: معشوقم در میان جمع بود و به من مى‏نگریست . او مرا مى‏دید و من نیز او را پیش چشم خود مى‏دیدم . در مرام عشق، زاریدن و نالیدن نیست .

گفتم: اگر چشم مى‏گشودى و دیدگانت معشوق آسمانى را مى‏دید، به چه حال بودى! مرد زخمى، از تأثیر این سخن، فریادى کشید و همان جا جان داد .

در این معنا، مولوى گفته است:

عشق مولا کى کم از لیلا بود - - گوى گشتن بهر او اولى بود

 

همو گوید:

اى دوست شکر بهتر، یا آن که شکر سازد - - خوبى قمر بهتر، یا آن که قمر سازد

 

بگذار شکرها را، بگذار قمرها را - - او چیز دگر داند، او چیز دگر سازد

 

20 - خوشبویى نام

بشر بن حارث، به اصل از مرو بود و به بغداد نشستى . وفاتش آن جا بود.  و سبب توبه وى آن بود که اندر راه کاغذى یافت که بسم الله  بر او نوشته، و پاى بر وى همى نهادند . کاغذ را برگرفت و با درهمى که داشت، غالیه خرید و آن کاغذ را مطیب گردانید و اندر شکاف دیوارى نهاد. 

به خواب دید که هاتفى آواز داد که یا بشر!نام من خوشبو کردى و حرمت‏  نهادى، و ما نیز نام تو معطر کنیم در دنیا و آخرت و تو را بزرگ خواهیم داشت آن چنان که تو نام ما را بزرگ داشتى .

21 - قطره قطره سیل گردد

مردى، چندین رمه گوسفند داشت . آن‏ها را به چوپانى سپرده بود تا در بیابان بگرداند و شیر آن‏ها را بدوشد. هر روز، شیر گوسفندان را نزد صاحب آن‏ها مى‏آورد و او بر آن شیر، آب مى‏بست و به مردم مى‏فروخت . چوپان، چندین بار، صاحب گوسفندان را نصیحت داد که چنین مکن که این خیانت به مردم است . اما آن مرد، سخن شبان را به کار نمى‏بست و کار خود مى‏کرد.

روزى، گوسفندان در میان دو کوه، به چرا مشغول بودند و چوپان، بر بالاى کوه رفته، به آن‏ها مى‏نگریست . ناگاه ابرى عظیم بر آمد و بارانى شدید، بارید. تا چوپان به خود بجنبد، سیلى تند و خروشان، راه افتاد و گوسفندان را با خود برد . چوپان، به شهر آمد و نزد صاحب گوسفندان رفت . مرد پرسید: چگونه است که امروز، براى ما شیر نیاورده‏اى چوپان گفت:اى خواجه!چندین بار تو را گفتم که آب بر شیر نریز و خیانت به مردم را روا مدار . اکنون آن آب‏ها که بر شیرها مى‏ریختى، جمع شدند و گوسفندانت را با خود بردند

 

 

 



نوشته شده توسط سعید مقدسی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

حکایت

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۶ ب.ظ

 

1 - دوزخى کیست

جعفر بن یونس، مشهور به شبلى   335- 247 از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود.

در شهرى که شبلى مى‏زیست، موافقان و مخالفان بسیارى داشت . برخى او را سخت دوست مى‏داشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایت‏هایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مى‏گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چاره‏اى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گرده‏اى نان، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت.

در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مى‏شناخت . رو به نانوا کرد و گفت:  اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد  نانوا گفت:  او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت:  آن مرد که الآن از خود راندى و لقمه‏اى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود .  نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروخته‏اند . پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت . بى‏درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار کرد و افزود:  منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مى‏گردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم .  شبلى پذیرفت.

شب فرا رسید . میهمانى عظیمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .

بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت:  یا شیخ!نشان دوزخى و بهشتى چیست  شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمى‏دهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج مى‏کند!بهشتى، این گونه نباشد . 

2 - چه کنم با شرم

مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد وگفت:  یا رسول الله!گناهان من بسیار است . آیا در توبه به روى من نیز باز است  پیامبر ص فرمود:  آرى، راه توبه بر همگان، هموار است . تو نیز از آن محروم نیستى .

مرد حبشى از نزد پیامبر صرفت . مدتى نگذشت که بازگشت و گفت:

یا رسول الله!آن هنگام که معصیت مى‏کردم، خداوند، مرا مى‏دید

پیامبر ص فرمود:  آرى، مى‏دید  مرد حبشى، آهى سرد از سینه بیرون داد و گفت:  توبه، جرم گناه را مى‏پوشاند؛ چه کنم با شرم آن  در دم نعره‏اى زد و جان بداد .

3 - آفتاب و مهتاب

پیرى، از مریدان خود پرسید: هیچ کارى و اثرى از شما سر زده است که سودى براى دیگرى داشته باشد  یکى گفت:  من امیر بودم . گدایى به در خانه من آمد. چیزى خواست . من جامه خود و انگشتر ملوکانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درویشان پیوستم .

دیگرى گفت:  از جایى مى‏گذشتم . یکى را گرفته بودند و مى‏خواستند که دستش را ببرند. من دست خود فدا کردم و اینک یک دست ندارم .

پیر گفت:  شما آنچه کردید در حق دو شخص معین کردید. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که منفعت او به همگان مى‏رسد و کسى از او بى‏نصیب نیست . آیا چنین منفعتى از شما به خلق خدا رسیده است 

4 - همان کس

کافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دین و آیین خود سخت پایبند بود و کافر، او را منعى نمى‏کرد . روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگیر تا برویم . در راه به مسجدى رسیدند. غلام گفت:اى خواجه!اجازت مى‏فرمایى که به این مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همین جا مى‏ایستم و تو را انتظار مى‏کشم .

نماز در مسجد پایان یافت . امام جماعت و همه نمازگزاران یک یک بیرون آمدند . اما خواجه هر چه مى‏گشت، غلام خود را در میان آن‏ها نمى‏یافت . مدتى صبر کرد؛ پس بانگ زد که اى غلام بیرون آى. گفت: نمى‏گذارند که بیرون آیم . چون کار از حد گذشت . خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که غلامش را گرفته و نمى‏گذارد که بیرون آید . در مسجد، جز کفشى و سایه یک کس، چیزى ندید . از همان جا فریاد زد: آخر کیست که نمى‏گذارد تو بیرون آیى . غلام گفت: همان کس که تو را نمى‏گذارد که به داخل آیى . 

5 - فرمان شگفت

ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازى، معروف به شیخ کبیر، از عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است . وى عمرى دراز یافت .سخنان و روایات منسوب به او در آثار صوفیان اهمیت بسیار دارد. همیشه در سیر و سفر بود و پدرش مدتى بر فارس حکومت مى‏کرد . در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اکنون مزار او در یکى از میدان‏هاى شیراز است .

او را دو مرید بود که هر دو احمد نام داشتند . یکى را احمد بزرگ‏تر مى‏گفتند و دیگرى را احمد کوچک‏تر . شیخ به احمد کوچک‏تر، توجه و عنایت بیش‏ترى داشت . یاران، از این عنایت خبر داشتند و بر آن رشک مى‏بردند .نزد شیخ آمده، گفتند: احمد بزرگ‏تر، بسى ریاضت کشیده و منازل سلوک را پیموده است، چرا او را دوست‏تر نمى‏دارى شیخ گفت: آن دو را بیازمایم که مقامشان بر همگان آشکار شود.

روزى احمد بزرگ‏تر را گفت:  یا احمد!این شتر را برگیر و بر بام خانه ما ببر .

احمد بزرگ‏تر گفت: یا شیخ!شتر بر بام چگونه توان برد شیخ گفت: از آن در گذر، که راست گفتى .

پس از آن احمد کوچک‏تر گفت: این شتر بر بام بر .احمد کوچک‏تر، در همان دم کمر بست و آستین بالا زد و به زیر شتر رفت که او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نیرو به کار گرفت و سعى کرد، نتوانست . شیخ به او فرمان داد که رها کند، و گفت: آنچه مى‏خواستم، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شیخ آشکار شد، بر ما هنوز پنهان است .

شیخ گفت: از آن دو، یکى به توان خود نگریست نه به فرمان ما . دیگرى به فرمان ما اندیشید، نه به توان خود . باید که به وظیفه اندیشید و بر آن قیام کرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نیز از بندگان خواهد که به تکلیف خود قیام کنند و چون به تکلیف و احکام، روى آورند و به کار بندند، او را فرمان برده‏اند و سزاوار صواب‏اند؛ اگر چه از عهده برنیایند . و البته خداوند به ناممکن  فرمان ندهد. 

 

6 - ناخلف باشم اگر من ...

چهل بار، حج به جا آورده بودم و در همه آن‏ها، جز توکل زاد و توشه‏اى همراه خود نداشت . در آخرین حج خود، در مکه، سگى را دید که از ضعف مى‏نالید و گرسنگى، توش و توانى براى او نگذاشته بود . شیخ که مردم او را نصر آبادى  خطاب مى‏کردند، نزدیک سگ رفت و چاره او را یک گرده نان دید . دست در کیسه خویش کرد؛ چیزى نیافت . آهى کشید و حسرت خورد که چرا لقمه‏اى نان ندارد تا زنده‏اى را از مرگ برهاند . ناگاه روى به مردم کرد و فریاد کشید: کیست که ثواب چهل حج مرا، به یک گرده نان بخرد  یکى بیامد و آن چهل حج عارفانه را به یک گرده نان خرید و رفت . شیخ آن نان را به سگ داد و خداى را سپاس گفت که کارى چنین مهم از دست او بر آمد.

آن جا مردى ایستاده بود و کار شیخ را نظاره مى‏کرد . پس از آن که سگ، جانى گرفت و رفت، آن مرد نزد شیخ آمد و گفت: اى نادان!گمان کرده‏اى که چهل حج تو، ارزش نانى را داشته است پدرم حضرت آدم  بهشت را با همه شکوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان که تو از آن رهگذر گرفتى، هزاران دانه گندم است .

شیخ، چون این سخن را شنید، از شرم به گوشه‏اى رفت و سر در کشید .

حافظ، این مضمون را در چند جاى دیوان خود آورده است؛ از جمله:

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت - - ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم

 

فروختن بهشت به دو گندم: اشاره به خوردن حضرت آدم ع و همسرش حوا س از درخت گندم در بهشت دارد . آن دو، بهشت را با خوردن دو گندم از درخت ممنوعه، از کف دادند . این حکایت که در همه کتب آسمانى آمده است، دستمایه شاعران شده است تا بدین وسیله، به مردم هشدار دهند که نباید همه عبادات و اعمال خود را به هدف ورود در بهشت انجام دهند که بسیارى از جمله آدم و حوا بهشت را به کمترین بها، رها کردند و دل بدان نبستند . حافظ در جایى دیگر از دیوانش گفته است:

نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس - - پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

 

7 - تعجب عزرائیل

سلیمان ع روزى نشسته بود و ندیمى با وى . ملک الموت عزرائیل  در آمد و تیز در روى آن ندیم مى‏نگریست . پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسى بود که چنین تیز در من مى‏نگریست سلیمان گفت: ملک الموت بود . ندیم ترسید . از سلیمان خواست که باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد .

سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملک الموت باز آمد. سلیمان از وى پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما، براى چه بود . گفت: عجب آمد مرا که فرموده بودند تا جان وى همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم؛ حال آن که مسافتى بسیار دیدم میان این مرد و میان آن سرزمین . پس تعجب مى‏کردم تا خود خواست بدان سرعت، به آن جا رود . 

8 - سبب برترى

ابوالقاسم، جنید بن محمد بن جنید، ملقب به سید الطائفه، از بزرگان و مشاهیر عرفان است . اصلش از نهاوند و مقیم بغداد بود . وى خواهرزاده سرى سقطى است . سى بار پیاده به حج رفت . پایه طریقت و شیوه عرفانى او صحو یعنى هشیارى و بیدارى است؛ بر خلاف پیروان بایزید بسطامى که سکر یعنى ناهشیارى را پایه طریقت خود قرار داده‏اند . وى در طریقت عرفانى خود، سخت پایبند شریعت بود . اکثر سلسله‏هاى عرفانى، خود را به او منسوب مى‏کنند . جنید، در سال 297 ه.ق درگذشت.

نقل است که جنید مریدى داشت که او را از همه عزیزتر مى‏شمرد و گرامى‏اش مى‏داشت . دیگران را حسد آمد . شیخ از حسادت دیگر مریدان، آگاه شد . گفت: ادب و فهم او از همه بیش‏تر است . ما را نظر در آن ادب و فهم  است . امتحان کنیم تا شما را معلوم گردد .

فرمود تا بیست مرغ آوردند و گفت:  هر مرغ را، یکى بردارید و جایى که کسى شما را نبیند، بکشید و بیارید. همه برفتند و بکشتند و باز آمدند، الا آن مرید، که مرغ را زنده باز آورد.

شیخ پرسید که چرا نکشتى گفت:شیخ فرموده بود که جایى باید مرغ را کشت که کسى نبیند، و من هر جا که مى‏رفتم حق تعالى مى‏دیدم .

شیخ رو به اصحاب کرد و گفت: دیدید که فهم او چگونه است و فهم دیگران چون

همه استغفار کردند و مقام آن مرید را بزرگ داشتند .

9 - عشق بازى با نام دوست

نشسته بود، و گوسفندانش پیش چشم او، علف‏هاى زمین را به دهان مى‏گرفتند و مى‏جویدند . صدها گوسفند، در دسته‏هاى پراکنده، منظره کوهستان را زیباتر کرده بود . پشت سرش، چند صخره و کوه و کتل، به صف ایستاده بودند . ابراهیم، به چه مى‏اندیشد به شماره گوسفندانش یا عجایب خلقت و پرودگار هستى

نگاهش به خانه‏اى مى‏ماند که در هر گوشه آن، چراغى روشن است . گویى در حال کشف رازى یا حل معمایى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشید و ستارگان، جایى در قلب شیفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بیش از همه جا بود.

گوسفندان مى‏رفتند و مى‏آمدند، و ابراهیم از اندیشه پروردگار خود، بیرون نمى‏آمد . ناگهان، صدایى شنید؛ صدایى که او سالیان دراز در آرزوى شنیدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهیم را به گوش او مى‏رساند.

- یا قدوس!اى خداک پاک و بى‏عیب و نقص

ابراهیم از خود بى‏خود شد و لذت شنیدن آن نام دل‏انگیز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را دید که بر صخره بلندى ایستاده است . گفت: اى بنده خدا!اگر یک بار دیگر، همان نام را بر زبان آرى، دسته‏اى از گوسفندانم را به تو مى‏دهم . همان دم، صداى یا قدوس  دوباره در کوه و دشت پیچید . ابراهیم در لذتى دوباره و بى‏پایان، غرق شد .شوق شنیدن نام دوست، در او چنان اثر کرد که جز شنیدن دوباره و چند باره، اندیشه‏اى نداشت .

- دوباره بگو، تا دسته‏اى دیگر از گوسفندانم را نثار تو کنم .

- یا قدوس!

- باز هم بگو!

- یا قدوس!

...

دیگر براى ابراهیم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنیدن نام مبارک خداوند، بود . ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرینى که بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوینده ناشناس خواست که باز بگوید و عطایى دیگر بگیرد . مرد ناشناس یک بار دیگر، صداى یا قدوس  را روانه کوه‏ها کرد و ابراهیم بار دیگر به وجد آمد. اکنون، دیگر چیزى براى ابراهیم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهیم، پایان نپذیرفته بود، اما چیزى براى نثار کردن در بساط خود نمى‏یافت . نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرین دارایى را نیز به او پیشنهاد کرد .

- اى بنده خوب خدا!یک بار دیگر آن نام دلنشین را بگوى تا جان خود را نثار تو کنم .

مرد ناشناس، تبسمى زیبا در صورت خود ظاهر کرد و نزد ابراهیم آمد . ابراهیم در انتظار شنیدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گویى سخن دیگرى با ابراهیم داشت .

- من جبرئیل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمان‏ها سخن تو در میان بود و فرشتگان از تو مى‏گفتند؛ تا این که همگى خداى خویش را ندا کردیم و گفتیم: بارالها!چرا ابراهیم که بنده خاکى تو است به مقام خلیل الهى رسید و ما را این مقام نیست . خداوند، مرا فرمان داد که به نزد تو  بیایم و تو را بیازمایم . اکنون معلوم گشت که چرا تو خلیل خدا هستى؛ زیرا تو در عاشقى، به کمال رسیده‏اى .اى ابراهیم!گوسفندان، به کار ما نمى‏آیند و ما را به آن‏ها نیازى نیست . همه آن‏ها را به تو باز مى‏گردانم.

ابراهیم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نیست که چیزى را به کسى ببخشند و سپس بازگیرند . من آن‏ها را بخشیده‏ام و باز پس نمى‏گیرم . جبرئیل گفت: پس آن‏ها را بر روى زمین مى‏پراکنم، تا هر یک در هر کجاى صحرا و بیابان که مى‏خواهد، بچرد . پس، تا قیامت، هر که از این گوسفندان، شکار کند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است .

 

10 - شاه شاهان

نوشته‏اند: روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند. دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد . اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس، برآشفت و گفت:

- این چه رفتارى است که تو با ما دارى آیا گمان کرده‏اى که از ما بى‏نیازى

- آرى، بى‏نیازم .

- تو را بى‏نیاز نمى‏بینم .بر خاک نشسته‏اى و سقف خانه‏ات، آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم .

- اى شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند . تو بنده بندگان منى .

- آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى‏اند

- خشم و شهوت . من آن دو را رام خود کرده‏ام؛ حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند مى‏کشند. برو آن جا که تو را فرمان مى‏برند؛ نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى .

 

 

 

 

 

 

 

وقت خشم و وقت شهوت مرد کو - - طالب مردى چنینم کو به کو

 

11 - درگاه خالى

بایزید بسطامى، به حتم در شمار بزرگ‏ترین و مؤثرترین عارفان اسلامى و شیفتگان الهى است . به دلیل تأثیرش بر همه مردان راه حق، داستان‏ها و سخنان او بیش از هر عارفى در کتاب‏ها آمده است . عطار در کتاب تذکرة الاولیاء که شرح حال و مقامات عارفان است، بیش از همه، درباره او سخن گفته و شرح حال داده است . در اواخر قرن دوم هجرى در شهر بسطام که اکنون در نزدیکى شهر شاهرود قرار دارد، تولد یافت و در سال 261 قمرى در همان جا درگذشت. مزار او، اینک محل اجتماع گروه‏هایى از مردم اهل دل است و زیارتگاه عام و خاص. درباره بایزید بسطامى، سخن بسیار مى‏توان گفت؛ اما در این جا همین قدر بیفزاییم که وى سمبل و نماد عرفان اسلامى نیز محسوب مى‏شود و علت آن، شهرت وى در میان اهل معرفت است . تا آن جا که مولوى در مثنوى، او را سمبل حقیقت و بزرگى مى‏شمارد و مثل پاکى و صداقت؛ آن جا که مى‏گوید:

از برون، طعنه زنى بر بایزید از درونت ننگ مى‏دارد یزید

 

یعنى از بیرون چنان خود را آراسته‏اى که بایزید را هم قبول ندارى؛ ولى درونت، چنان است که یزید از آن ننگ دارد .

حکایت زیر را عطار در کتاب خود آورده است:

نقل است که بایزید را پرسیدند که این درجه به چه یافتى و بدین مقام از چه راه رسیدى

گفت: شبى در کودکى، از بسطام بیرون آمدم . ماهتاب مى‏تافت و جهان آرمیده بود. به قدرت خدا، جایگاهى را دیدم هژده هزار عالم در جنب آن، ذره‏اى مى‏نمود . سوزى در من افتاد و حالتى عظیم بر من غالب شد . گفتم: خداوندا!درگاهى بدین عظیمى و چنین خالى!و کارگاهى بدین شگرفى و چنین پنهان

همان دم هاتفى آواز داد که درگاه خالى نه از آن است که کس نمى‏آید؛ از  آن است که ما نمى‏خواهیم؛ هر ناشسته رویى، شایسته این درگاه نیست . 

 

 

12 - چاه خون!

روزى پیغمبر ص با لشکریان خویش در محلى فرود آمد . آن حضرت، گروهى از همراهان خود را فرمود تا از چاهى آب برآورند .

مردى از لشکریان باز آمد و گفت:  یا رسول الله!از چاه، آب سرخ بیرون مى‏آید!

رسول ص فرمود:  آن، آب سرخ نیست، خون است .

گفتند: خون در چاه، از کجا آمده است  پیغمبر خدا ص فرمود: گویا على با این چاه، سخن گفته و اسرار خود را در آن ریخته است .

 

 

13 - همسفر با دشمن

الیاس، امیر و سالار سپاه نیشابور بود . در قرن چهارم، نیشابور از بزرگ‏ترین و مهم‏ترین، شهرهاى ایران به شمار مى‏آمد . منصب سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسیار مهم و عالى بود .

روزى الیاس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پیش‏  او دو زانو نشست و او را بسى احترام کرد . سپس از ابوعلى خواست که او را پندى دهد.

ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمى‏دهم؛ اما از تو سؤالى دارم که مى‏خواهم آن را پاسخ درست گویى .

الیاس گفت: بپرس تا پاسخ گویم .

دقاق، چشم در چشم الیاس دوخت و گفت: مى خواهم بدانم که تو زر و مال را بیش‏تر دوست دارى یا دشمنت را

الیاس از این سؤال به شگفت آمد . بى‏درنگ گفت:  سیم و زر را دوست‏تر دارم .

ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: اگر چنین است که تو مى‏گویى، پس چرا آن را که دوست‏تر دارى زر این جا مى‏گذارى و با خود نمى‏برى؛ اما آن را که هیچ دوست ندارى و خصم تو است، با خویشتن مى‏برى!

الیاس، از این سخن تکانى خورد و چشمانش پر از اشک شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت:

مرا پندى نیکو دادى و از خواب غفلت، بیدار کردى . خداوند به تو خیر دهد که مرا به راه خیر راه نمودى . 

14 - اگر مرا یافتید ...

بالاخره، سقراط به مرگ، محکوم شد . اکنون او باید خود را براى مرگ آماده کند. کسانى گرد او جمع شدند و از او خواستند که از عقاید خود دست بردارد تا حکم دادگاه درباره او اجرا نشود.

سقراط، گفت: هرگز به حقیقت، پشت نمى‏کنم . من آنچه را که فهمیده‏ام، گفته‏ام و از آن، دست بر نخواهم داشت .

گفتند: فقط براى نجات خود، سخنى باب میل آنان بگو . پس از آن که آزاد شدى، باز به عقاید و باورهاى خود بازگرد . سقراط گفت: هرگز چنین نخواهم کرد . من مرگ را پذیرایم، ولى دروغ را تن نمى‏دهم.

شاگردانش، گریه مى‏کردند و ضجه مى‏زدند . یکى از آن میان گفت:اى استاد!اکنون که دل به مرگ داده‏اى و خود را براى سفر آخرت آماده مى‏کنى، ما را بگوى که پس از مرگت، تو را در کجا و چگونه، به خاک بسپاریم . سقراط تبسم کرد و گفت: پس از مرگ، اگر مرا یافتید، هر کار که خواستید، بکنید.

شاگردان دانستند که استاد، در آخرین لحظات عمر خویش نیز، به آنان درس معرفت مى‏دهد و دریافتند که پس از مرگ انسان، آنچه باقى مى‏ماند، خود او نیست؛ بلکه مقدارى گوشت و استخوان است که اگر به سرعت، آن را در جایى دفن نکنند، فاسد خواهد شد.

سقراط به آنان آموخت که آدمى، پس از مرگ، به جایى مى‏رود که زندگان، او را نمى‏یابند و آنچه از او میان مردم، باقى مى‏ماند، جسمى است که دیگر، ارتباطى و نسبتى با انسان ندارد. از این رو به شاگردانش گفت: اگر مرا یافتید، هر کار که خواستید، بکنید . یعنى شما مرا نخواهید یافت تا در این اندیشه باشید که کجا و چگونه دفن کنید.

 

 

 

 

 

 

 

 

5 - قیمت ملک

شقیق بلخى از عرفاى قرن دوم هجرى و معاصر هارون الرشید، خلیفه مقتدر عباسى است . از مهم‏ترین تعالیم او به شاگردانش، توکل بود.

نقل است که چون شقیق بلخى، قصد کعبه کرد و به بغداد رسید، هارون الرشید، او را نزد خود خواند. چون شقیق به نزد هارون آمد، هارون گفت: تو شقیق زاهدى گفت: شقیق، منم، اما زاهد نیستم.

- مرا پندى ده!

- اگر در بیابان تشنه شوى، چنانکه به هلاکت نزدیک باشى، و آن ساعت، آب بیابى، آن را به چند دینار مى‏خرى

- به هر چند که فروشنده، بخواهد.

- اگر نفروشد مگر به نیمى از سلطنت تو، چه خواهى کرد

- نیمى از ملک خود را به او مى‏دهم و آب را از او مى‏گیرم تا در بیابان، بر اثر تشنگى نمیرم .

- اگر تو آن آب بخورى، ولى نتوانى آن را دفع کنى، چه خواهى کرد

- همه اطبا را از هر گوشه مملکتم، جمع مى‏کنم تا مرا درمان کنند.

- اگر طبیبان نتوانستند، مگر طبیبى که دستمزدش، نیمى از سلطنت تو باشد، چه خواهى کرد

- براى آن که از مرگ، رهایى یابم، نیمى از ملک خود را به او مى‏دهم تا مرا درمان کند.

-اى هارون!پس چه مى‏نازى به ملکى که قیمتش یک شربت آب است که بخورى و از تو بیرون آید

هارون، بگریست و شقیق را گرامى داشت .

16 - پند سوم

حکایت کرده‏اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده‏اى، براى تو نیست . اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مى‏گویم که هر یک، همچون گنجى است . دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى‏گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‏گویم . مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده‏اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى‏ارزد . پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.

گنجشک گفت: نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى‏شد . دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت، به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر .

مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد . پرنده کوچک برکشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خنده‏اى کرد . مرد گفت: نصیحت سوم را بگو!گنجشک گفت: نصیحت چیست !اى مرد نادان، زیان کردى . در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد . تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى‏دانستى که چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى‏کردى .

مرد، از خشم و حسرت، نمى‏دانست که چه کند. دست بر دست مى‏مالید و گنجشک را ناسزا مى‏گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم، آخرین پندت را بگو. گنجشک گفت: مرد ابله!با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده‏اى . نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم! پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى‏گویم که قدر آن نخواهى دانست . این را گفت و در هوا ناپدید شد .

پند گفتن با جهول خوابناک - - تخم افکندن بود در شوره خاک

 

17 - شتر بر بام خانه!

ابراهیم ادهم از نامورترین عرفان اسلامى است که در قرن دوم هجرى مى‏زیست؛ درباه او نوشته‏اند که در جوانى، امیر بلخ بود و جاه و جلالى داشت . سپس به راه زهد و عرفان گرایید و همه آنچه را که داشت، رها کرد. علت تغییر حال و دگرگونى ابراهیم ادهم را به درستى، کسى نمى‏داند . عطار نیشابورى در کتاب تذکرة الاولیاء، دو حکایت مى‏آورد و هر یک را جداگانه، علت تغییر حال و تحول شگفت ابراهیم ادهم مى‏شمرد . در این جا هر دو حکایت را با تغییراتى در عبارات و الفاظ مى‏آوریم .

حکایت نخست:

 

در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابیده بود که صدایى از سقف کاخ شنید. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت . دید که مردى ساده و میان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهیم گفت: تو کیستى گفت: شترم را گم کرده‏ام و این جا، او را مى‏جویم . ابراهیم گفت:اى نادان!شتر بر بام مى‏جویى  آیا شتر، بال دارد که پرواز کند و به این جا بیاید! شتر بر بام چه مى‏کند!

مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجیب است؛ اما از آن عجیبت‏تر کار تو است که خدا را بر تخت زرین و جامه اطلس مى‏جویى . این سخن، چنان در ابراهیم اثر کرد که یک مرتبه از هر چه داشت، دل کند و سر به بیابان نهاد. در آن جا، یکى از غلامان خود را دید که گوسفندان او را چوپانى مى‏کند. همان جا، جامه زیبا و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشید.

حکایت دوم:

 

روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود، بار عام داده، همه را نزد خود مى‏پذیرفت . همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند . ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جرأت و یاراى آن نبود که گوید:  تو کیستى و به چه کار مى‏آیى  آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید . ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت:  این جا به چه کار آمده‏اى

مرد گفت:  این جا کاروانسرا است و من مسافر . کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمده‏ام تا لختى بیاسایم . ابراهیم به خشم آمد و گفت:  این جا کاروانسرا نیست؛ قصر من است .

مرد گفت:  این سرا، پیش از تو، خانه که بود  ابراهیم گفت: فلان کس  . گفت:  پیش از او، خانه کدام شخص بود.  گفت:  خانه پدر فلان کس .

گفت:  آن‏ها که روزى صاحبان این خانه بودند، اکنون کجا هستند

گفت:  همه آن‏ها مردند و این جا به ما رسید.

مرد گفت:  خانه‏اى که هر روز، سراى کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى این جا خواهند زیست، به حقیقت کاروانسرا است؛ زیرا هر روز و هر ساعت، خانه کسى است .

ابراهیم، از این سخن، در اندیشه فرو رفت و دانست که خداوند، او را براى این جا و یا هر خانه دیگرى نیافریده است . باید که در اندیشه سراى آخرت بود، که آن جا آرام‏گاه ابدى است و در آن جا، هماره خواهیم بود و ماند .

پیش صاحب نظران، ملک سلیمان باد است - - بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است 

 

 

18 - آب دادن اسب، در حال نماز

ابوحامد غزالى، از دانشمندان بزرگ اسلامى در قرن پنجم و ششم هجرى است . به سال 450 هجرى در توس زاده شد و پنجاه و پنج سال بعد 505 هجرى  در همان جا درگذشت . زندگانى شخصى و علمى امام محمد غزالى، پر از حوادث و مسافرت‏ها و نزاع‏هاى علمى است . وى برادرى داشت که به عرفان و اخلاق شهره بود و در شهرهاى ایران مى‏گشت و مردم را پند و اندرز مى‏داد . نام او احمد بود و چند سالى از محمد، کوچک‏تر . محمد و احمد، هر دو در علم و عرفان به مقامات بلندى رسیدند؛ اما محمد بیش‏تر در علم و احمد در عرفان.

محمد غزالى بر اثر نبوغ و دانش بسیارى که داشت، از سوى خواجه نظام الملک طوسى، وزیر ملکشاه سلجوقى و مؤسس دانشگاه‏هاى نظامیه، به ریاست بزرگ‏ترین دانشگاه اسلامى آن روزگار، یعنى نظامیه بغداد، منصوب شد . وى در همان جا، نماز جماعت اقامه مى‏کرد و عالمان و طالبان علم به او اقتدا مى‏کردند. روزى به برادر کوچک‏تر خود، احمد، گفت: مردم از دور و نزدیک به این جا مى‏آیند تا در نماز به من اقتدا کنند و نماز خود را به امامت من بگزارند؛ اما تو که در کنار من و برادر منى، نماز خود را با من نمى‏گزارى .  احمد، رو به برادر بزرگ‏تر خود کرد و گفت:  پس از این در نماز شما شرکت خواهم کردم و نمازم را با شما خواهم خواند.

مؤذن، صداى خود را که گواهى به یکتایى خداوند و رسالت محمد ص بود، بلند کرد و همه را به مسجد فرا خواند. محمد غزالى، عالم بزرگ آن روزگار، پیش رفت و تکبیر گفت . احمد به برادر اقتدا کرد و به نماز ایستاد؛ اما هنوز در نیمه نماز بودند که احمد نماز خود را کوتاه کرد و از مسجد بیرون آمد و در جایى دیگر نماز خواند. محمد غزالى از نماز فارغ شد و همان دم پى برد که برادر، نماز خود را از جماعت به فرادا برگردانده است . او را یافت و خشمگینانه از او پرسید:  این چه کارى بود که کردى

- برادر، محمد!آیا تو مى‏پسندى که من از جاده شرع خارج شوم و به وظایف دینى خود عمل نکنم

- نه نمى‏پسندم .

- وقتى در نماز شدى، من به تو اقتدا کردم؛ ولى تا وقتى به نماز خود، پشت سر تو ادامه دادم که تو در نماز بودى .

- آیا من از نماز خارج شدم

- آرى؛ تو در اثناى نماز، از آن بیرون آمدى و پى کارى دیگر رفتى .

- اما من نمازم را به پایان بردم.

- نه برادر در اثناى نماز، به یاد اسب خود افتادى و یادت آمد که او را آب نداده‏اند . پس در همان حال، در این اندیشه فرو رفتى که اسب را آب دهى و او را از تشنگى برهانى. وقتى دیدم که قلب و فکر تو از خدا به اسب مشغول شده است، وظیفه خود دیدم که نمازم را با کسى دیگر بخوانم؛ زیرا در آن هنگام، تو دیگر در نماز نبودى و نمازگزار باید به کسى اقتدا کند که او در حال خواندن نماز است .

محمد غزالى، از خشم پیشین به شرم فرو رفت و دانست که برادر، از احوال قلب او آگاه است . آن گاه روى به اطرافیان خود کرد و گفت: برادرم، احمد، راست مى‏گوید . در اثناى نماز به یادم آمد که اسبم را آب نداده‏اند و کسى باید او را سیراب کند . 

19 - مولا و لیلا

بشر بن حارث که به بشر حافى  نیز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گویند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مى‏کرد که ناگهان به زهد و عرفان گرایید . علت شهرت او به حافى  آن است که هماره با پاى برهنه مى‏گشت . از او حکایات بسیارى نقل شده است؛ از جمله:

در بازار بغداد مى‏گشتم که ناگهان دیدم مردى را تازیانه مى‏زنند. ایستادم و ماجرا را پى گرفتم . دیدم که آن مرد، ناله نمى‏کند و هیچ حرفى که نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى‏شود. پس از آن که تازیانه‏ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جایى، با او رو در رو شدم و پرسیدم: این تازیانه‏ها را به چه جرمى خوردى گفت: شیفته عشقم. گفتم: چرا هیچ زارى نکردى اگر مى‏نالیدى و آه مى‏کشیدى و مى‏گریستى، شاید به تو تخفیف مى‏دادند و از شمار تازیانه‏ها مى‏کاستند. گفت: معشوقم در میان جمع بود و به من مى‏نگریست . او مرا مى‏دید و من نیز او را پیش چشم خود مى‏دیدم . در مرام عشق، زاریدن و نالیدن نیست .

گفتم: اگر چشم مى‏گشودى و دیدگانت معشوق آسمانى را مى‏دید، به چه حال بودى! مرد زخمى، از تأثیر این سخن، فریادى کشید و همان جا جان داد .

در این معنا، مولوى گفته است:

عشق مولا کى کم از لیلا بود - - گوى گشتن بهر او اولى بود

 

همو گوید:

اى دوست شکر بهتر، یا آن که شکر سازد - - خوبى قمر بهتر، یا آن که قمر سازد

 

بگذار شکرها را، بگذار قمرها را - - او چیز دگر داند، او چیز دگر سازد

 

20 - خوشبویى نام

بشر بن حارث، به اصل از مرو بود و به بغداد نشستى . وفاتش آن جا بود.  و سبب توبه وى آن بود که اندر راه کاغذى یافت که بسم الله  بر او نوشته، و پاى بر وى همى نهادند . کاغذ را برگرفت و با درهمى که داشت، غالیه خرید و آن کاغذ را مطیب گردانید و اندر شکاف دیوارى نهاد. 

به خواب دید که هاتفى آواز داد که یا بشر!نام من خوشبو کردى و حرمت‏  نهادى، و ما نیز نام تو معطر کنیم در دنیا و آخرت و تو را بزرگ خواهیم داشت آن چنان که تو نام ما را بزرگ داشتى .

21 - قطره قطره سیل گردد

مردى، چندین رمه گوسفند داشت . آن‏ها را به چوپانى سپرده بود تا در بیابان بگرداند و شیر آن‏ها را بدوشد. هر روز، شیر گوسفندان را نزد صاحب آن‏ها مى‏آورد و او بر آن شیر، آب مى‏بست و به مردم مى‏فروخت . چوپان، چندین بار، صاحب گوسفندان را نصیحت داد که چنین مکن که این خیانت به مردم است . اما آن مرد، سخن شبان را به کار نمى‏بست و کار خود مى‏کرد.

روزى، گوسفندان در میان دو کوه، به چرا مشغول بودند و چوپان، بر بالاى کوه رفته، به آن‏ها مى‏نگریست . ناگاه ابرى عظیم بر آمد و بارانى شدید، بارید. تا چوپان به خود بجنبد، سیلى تند و خروشان، راه افتاد و گوسفندان را با خود برد . چوپان، به شهر آمد و نزد صاحب گوسفندان رفت . مرد پرسید: چگونه است که امروز، براى ما شیر نیاورده‏اى چوپان گفت:اى خواجه!چندین بار تو را گفتم که آب بر شیر نریز و خیانت به مردم را روا مدار . اکنون آن آب‏ها که بر شیرها مى‏ریختى، جمع شدند و گوسفندانت را با خود بردند

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۵
سعید مقدسی

نظرات  (۱)

سلام.وبلاگت خیلی عالیه.دوست دارم با هم دوست بشیم و برای همیشه به مطالب وبسایت هم نظر بدیم.

آدرس سایتم : www.parska.ir

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی