1 - دوزخى کیست
جعفر بن یونس، مشهور به شبلى 335- 247 از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و
چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان
پس از خود بود.
در شهرى که شبلى مىزیست، موافقان و مخالفان بسیارى داشت
. برخى او را سخت دوست مىداشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند.
در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایتهایى
از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مىگذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده
بود که چارهاى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گردهاى نان، وام
دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت.
در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مىشناخت
. رو به نانوا کرد و گفت: اگر شبلى را ببینى،
چه خواهى کرد نانوا گفت: او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو
خواهم داد. دوست نانوا به او گفت: آن مرد که
الآن از خود راندى و لقمهاى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود . نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد
که گویى آتشى در جانش برافروختهاند . پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او
را در بیابان یافت . بىدرنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد
تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا
به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مىگردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم
. شبلى پذیرفت.
شب فرا رسید . میهمانى عظیمى برپا شد . صدها نفر از مردم
بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور
شبلى در خانه خود خبر داد .
بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت: یا شیخ!نشان دوزخى و بهشتى چیست شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه
خدا نمىدهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج مىکند!بهشتى،
این گونه نباشد .
2 - چه کنم با شرم
مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد
وگفت: یا رسول الله!گناهان من بسیار است .
آیا در توبه به روى من نیز باز است پیامبر
ص فرمود: آرى، راه توبه بر همگان، هموار است
. تو نیز از آن محروم نیستى .
مرد حبشى از نزد پیامبر صرفت . مدتى نگذشت که بازگشت و گفت:
یا رسول الله!آن هنگام که معصیت مىکردم، خداوند، مرا مىدید
پیامبر ص فرمود:
آرى، مىدید مرد حبشى، آهى سرد از سینه
بیرون داد و گفت: توبه، جرم گناه را مىپوشاند؛
چه کنم با شرم آن در دم نعرهاى زد و جان بداد
.
3 - آفتاب و مهتاب
پیرى، از مریدان خود پرسید: هیچ کارى و اثرى از شما سر زده
است که سودى براى دیگرى داشته باشد یکى گفت: من امیر بودم . گدایى به در خانه من آمد. چیزى خواست
. من جامه خود و انگشتر ملوکانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه
درویشان پیوستم .
دیگرى گفت: از جایى
مىگذشتم . یکى را گرفته بودند و مىخواستند که دستش را ببرند. من دست خود فدا کردم
و اینک یک دست ندارم .
پیر گفت: شما آنچه
کردید در حق دو شخص معین کردید. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که منفعت او به همگان مىرسد
و کسى از او بىنصیب نیست . آیا چنین منفعتى از شما به خلق خدا رسیده است
4 - همان کس
کافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دین و آیین خود سخت
پایبند بود و کافر، او را منعى نمىکرد . روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام
را برگیر تا برویم . در راه به مسجدى رسیدند. غلام گفت:اى خواجه!اجازت مىفرمایى که
به این مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را خواندى، به
سرعت باز گرد. من همین جا مىایستم و تو را انتظار مىکشم .
نماز در مسجد پایان یافت . امام جماعت و همه نمازگزاران
یک یک بیرون آمدند . اما خواجه هر چه مىگشت، غلام خود را در میان آنها نمىیافت
. مدتى صبر کرد؛ پس بانگ زد که اى غلام بیرون آى. گفت: نمىگذارند که بیرون آیم . چون
کار از حد گذشت . خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که غلامش را گرفته و نمىگذارد
که بیرون آید . در مسجد، جز کفشى و سایه یک کس، چیزى ندید . از همان جا فریاد زد: آخر
کیست که نمىگذارد تو بیرون آیى . غلام گفت: همان کس که تو را نمىگذارد که به داخل
آیى .
5 - فرمان شگفت
ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازى، معروف به شیخ کبیر، از
عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است . وى عمرى دراز یافت .سخنان و روایات منسوب به او در
آثار صوفیان اهمیت بسیار دارد. همیشه در سیر و سفر بود و پدرش مدتى بر فارس حکومت مىکرد
. در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اکنون مزار او در یکى از میدانهاى شیراز است .
او را دو مرید بود که هر دو احمد نام داشتند . یکى را احمد
بزرگتر مىگفتند و دیگرى را احمد کوچکتر . شیخ به احمد کوچکتر، توجه و عنایت بیشترى
داشت . یاران، از این عنایت خبر داشتند و بر آن رشک مىبردند .نزد شیخ آمده، گفتند:
احمد بزرگتر، بسى ریاضت کشیده و منازل سلوک را پیموده است، چرا او را دوستتر نمىدارى
شیخ گفت: آن دو را بیازمایم که مقامشان بر همگان آشکار شود.
روزى احمد بزرگتر را گفت: یا احمد!این شتر را برگیر و بر بام خانه ما ببر
.
احمد بزرگتر گفت: یا شیخ!شتر بر بام چگونه توان برد شیخ
گفت: از آن در گذر، که راست گفتى .
پس از آن احمد کوچکتر گفت: این شتر بر بام بر .احمد کوچکتر،
در همان دم کمر بست و آستین بالا زد و به زیر شتر رفت که او را بالا برد و به بام آرد.
هر چه نیرو به کار گرفت و سعى کرد، نتوانست . شیخ به او فرمان داد که رها کند، و گفت:
آنچه مىخواستم، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شیخ آشکار شد، بر ما هنوز پنهان است
.
شیخ گفت: از آن دو، یکى به توان خود نگریست نه به فرمان
ما . دیگرى به فرمان ما اندیشید، نه به توان خود . باید که به وظیفه اندیشید و بر آن
قیام کرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نیز از بندگان خواهد که به تکلیف خود قیام کنند
و چون به تکلیف و احکام، روى آورند و به کار بندند، او را فرمان بردهاند و سزاوار
صواباند؛ اگر چه از عهده برنیایند . و البته خداوند به ناممکن فرمان ندهد.
6 - ناخلف باشم اگر من ...
چهل بار، حج به جا آورده بودم و در همه آنها، جز توکل زاد
و توشهاى همراه خود نداشت . در آخرین حج خود، در مکه، سگى را دید که از ضعف مىنالید
و گرسنگى، توش و توانى براى او نگذاشته بود . شیخ که مردم او را نصر آبادى خطاب مىکردند، نزدیک سگ رفت و چاره او را یک گرده
نان دید . دست در کیسه خویش کرد؛ چیزى نیافت . آهى کشید و حسرت خورد که چرا لقمهاى
نان ندارد تا زندهاى را از مرگ برهاند . ناگاه روى به مردم کرد و فریاد کشید: کیست
که ثواب چهل حج مرا، به یک گرده نان بخرد یکى
بیامد و آن چهل حج عارفانه را به یک گرده نان خرید و رفت . شیخ آن نان را به سگ داد
و خداى را سپاس گفت که کارى چنین مهم از دست او بر آمد.
آن جا مردى ایستاده بود و کار شیخ را نظاره مىکرد . پس
از آن که سگ، جانى گرفت و رفت، آن مرد نزد شیخ آمد و گفت: اى نادان!گمان کردهاى که
چهل حج تو، ارزش نانى را داشته است پدرم حضرت آدم
بهشت را با همه شکوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان که تو از آن رهگذر
گرفتى، هزاران دانه گندم است .
شیخ، چون این سخن را شنید، از شرم به گوشهاى رفت و سر در
کشید .
حافظ، این مضمون را در چند جاى دیوان خود آورده است؛ از
جمله:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت - - ناخلف باشم اگر من
به جوى نفروشم
فروختن بهشت به دو گندم: اشاره به خوردن حضرت آدم ع و همسرش
حوا س از درخت گندم در بهشت دارد . آن دو، بهشت را با خوردن دو گندم از درخت ممنوعه،
از کف دادند . این حکایت که در همه کتب آسمانى آمده است، دستمایه شاعران شده است تا
بدین وسیله، به مردم هشدار دهند که نباید همه عبادات و اعمال خود را به هدف ورود در
بهشت انجام دهند که بسیارى از جمله آدم و حوا بهشت را به کمترین بها، رها کردند و دل
بدان نبستند . حافظ در جایى دیگر از دیوانش گفته است:
نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس - - پدرم نیز بهشت
ابد از دست بهشت
7 - تعجب عزرائیل
سلیمان ع روزى نشسته بود و ندیمى با وى . ملک الموت عزرائیل در آمد و تیز در روى آن ندیم مىنگریست . پس چون
عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسى بود که چنین تیز در من مىنگریست
سلیمان گفت: ملک الموت بود . ندیم ترسید . از سلیمان خواست که باد را فرمان دهد تا
وى را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد .
سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد . پس
در همان ساعت ملک الموت باز آمد. سلیمان از وى پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم
ما، براى چه بود . گفت: عجب آمد مرا که فرموده بودند تا جان وى همین ساعت در زمین هندوستان
قبض کنم؛ حال آن که مسافتى بسیار دیدم میان این مرد و میان آن سرزمین . پس تعجب مىکردم
تا خود خواست بدان سرعت، به آن جا رود .
8 - سبب برترى
ابوالقاسم، جنید بن محمد بن جنید، ملقب به سید الطائفه،
از بزرگان و مشاهیر عرفان است . اصلش از نهاوند و مقیم بغداد بود . وى خواهرزاده سرى
سقطى است . سى بار پیاده به حج رفت . پایه طریقت و شیوه عرفانى او صحو یعنى هشیارى
و بیدارى است؛ بر خلاف پیروان بایزید بسطامى که سکر یعنى ناهشیارى را پایه طریقت خود
قرار دادهاند . وى در طریقت عرفانى خود، سخت پایبند شریعت بود . اکثر سلسلههاى عرفانى،
خود را به او منسوب مىکنند . جنید، در سال 297 ه.ق درگذشت.
نقل است که جنید مریدى داشت که او را از همه عزیزتر مىشمرد
و گرامىاش مىداشت . دیگران را حسد آمد . شیخ از حسادت دیگر مریدان، آگاه شد . گفت:
ادب و فهم او از همه بیشتر است . ما را نظر در آن ادب و فهم است . امتحان کنیم تا شما را معلوم گردد .
فرمود تا بیست مرغ آوردند و گفت: هر مرغ را، یکى بردارید و جایى که کسى شما را نبیند،
بکشید و بیارید. همه برفتند و بکشتند و باز آمدند، الا آن مرید، که مرغ را زنده باز
آورد.
شیخ پرسید که چرا نکشتى گفت:شیخ فرموده بود که جایى باید
مرغ را کشت که کسى نبیند، و من هر جا که مىرفتم حق تعالى مىدیدم .
شیخ رو به اصحاب کرد و گفت: دیدید که فهم او چگونه است و
فهم دیگران چون
همه استغفار کردند و مقام آن مرید را بزرگ داشتند .
9 - عشق بازى با نام دوست
نشسته بود، و گوسفندانش پیش چشم او، علفهاى زمین را به
دهان مىگرفتند و مىجویدند . صدها گوسفند، در دستههاى پراکنده، منظره کوهستان را
زیباتر کرده بود . پشت سرش، چند صخره و کوه و کتل، به صف ایستاده بودند . ابراهیم،
به چه مىاندیشد به شماره گوسفندانش یا عجایب خلقت و پرودگار هستى
نگاهش به خانهاى مىماند که در هر گوشه آن، چراغى روشن
است . گویى در حال کشف رازى یا حل معمایى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشید و ستارگان،
جایى در قلب شیفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بیش از همه
جا بود.
گوسفندان مىرفتند و مىآمدند، و ابراهیم از اندیشه پروردگار
خود، بیرون نمىآمد . ناگهان، صدایى شنید؛ صدایى که او سالیان دراز در آرزوى شنیدن
آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق
ابراهیم را به گوش او مىرساند.
- یا قدوس!اى خداک پاک و بىعیب و نقص
ابراهیم از خود بىخود شد و لذت شنیدن آن نام دلانگیز،
هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را دید که بر صخره بلندى ایستاده است . گفت:
اى بنده خدا!اگر یک بار دیگر، همان نام را بر زبان آرى، دستهاى از گوسفندانم را به
تو مىدهم . همان دم، صداى یا قدوس دوباره
در کوه و دشت پیچید . ابراهیم در لذتى دوباره و بىپایان، غرق شد .شوق شنیدن نام دوست،
در او چنان اثر کرد که جز شنیدن دوباره و چند باره، اندیشهاى نداشت .
- دوباره بگو، تا دستهاى دیگر از گوسفندانم را نثار تو
کنم .
- یا قدوس!
- باز هم بگو!
- یا قدوس!
...
دیگر براى ابراهیم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش
همچنان خواستار شنیدن نام مبارک خداوند، بود . ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده
زرینى که بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوینده ناشناس خواست که باز بگوید
و عطایى دیگر بگیرد . مرد ناشناس یک بار دیگر، صداى یا قدوس را روانه کوهها کرد و ابراهیم بار دیگر به وجد
آمد. اکنون، دیگر چیزى براى ابراهیم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود
. شوق ابراهیم، پایان نپذیرفته بود، اما چیزى براى نثار کردن در بساط خود نمىیافت
. نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرین دارایى را نیز به او پیشنهاد کرد .
- اى بنده خوب خدا!یک بار دیگر آن نام دلنشین را بگوى تا
جان خود را نثار تو کنم .
مرد ناشناس، تبسمى زیبا در صورت خود ظاهر کرد و نزد ابراهیم
آمد . ابراهیم در انتظار شنیدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گویى سخن دیگرى با ابراهیم
داشت .
- من جبرئیل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمانها سخن تو در
میان بود و فرشتگان از تو مىگفتند؛ تا این که همگى خداى خویش را ندا کردیم و گفتیم:
بارالها!چرا ابراهیم که بنده خاکى تو است به مقام خلیل الهى رسید و ما را این مقام
نیست . خداوند، مرا فرمان داد که به نزد تو
بیایم و تو را بیازمایم . اکنون معلوم گشت که چرا تو خلیل خدا هستى؛ زیرا تو
در عاشقى، به کمال رسیدهاى .اى ابراهیم!گوسفندان، به کار ما نمىآیند و ما را به آنها
نیازى نیست . همه آنها را به تو باز مىگردانم.
ابراهیم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نیست که چیزى
را به کسى ببخشند و سپس بازگیرند . من آنها را بخشیدهام و باز پس نمىگیرم . جبرئیل
گفت: پس آنها را بر روى زمین مىپراکنم، تا هر یک در هر کجاى صحرا و بیابان که مىخواهد،
بچرد . پس، تا قیامت، هر که از این گوسفندان، شکار کند و طعام سازد و بخورد، مهمان
تو است و بر سفره تو نشسته است .
10 - شاه شاهان
نوشتهاند: روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او
گفت و گو کند. دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن چنان که او
توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد . اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس، برآشفت
و گفت:
- این چه رفتارى است که تو با ما دارى آیا گمان کردهاى
که از ما بىنیازى
- آرى، بىنیازم .
- تو را بىنیاز نمىبینم .بر خاک نشستهاى و سقف خانهات،
آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم .
- اى شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند
. تو بنده بندگان منى .
- آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانىاند
- خشم و شهوت . من آن دو را رام خود کردهام؛ حال آن که
آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند مىکشند. برو آن جا که تو را فرمان
مىبرند؛ نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى .
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو - - طالب مردى چنینم کو به کو
11 - درگاه خالى
بایزید بسطامى، به حتم در شمار بزرگترین و مؤثرترین عارفان
اسلامى و شیفتگان الهى است . به دلیل تأثیرش بر همه مردان راه حق، داستانها و سخنان
او بیش از هر عارفى در کتابها آمده است . عطار در کتاب تذکرة الاولیاء که شرح حال
و مقامات عارفان است، بیش از همه، درباره او سخن گفته و شرح حال داده است . در اواخر
قرن دوم هجرى در شهر بسطام که اکنون در نزدیکى شهر شاهرود قرار دارد، تولد یافت و در
سال 261 قمرى در همان جا درگذشت. مزار او، اینک محل اجتماع گروههایى از مردم اهل دل
است و زیارتگاه عام و خاص. درباره بایزید بسطامى، سخن بسیار مىتوان گفت؛ اما در این
جا همین قدر بیفزاییم که وى سمبل و نماد عرفان اسلامى نیز محسوب مىشود و علت آن، شهرت
وى در میان اهل معرفت است . تا آن جا که مولوى در مثنوى، او را سمبل حقیقت و بزرگى
مىشمارد و مثل پاکى و صداقت؛ آن جا که مىگوید:
از برون، طعنه زنى بر بایزید از درونت ننگ مىدارد یزید
یعنى از بیرون چنان خود را آراستهاى که بایزید را هم قبول
ندارى؛ ولى درونت، چنان است که یزید از آن ننگ دارد .
حکایت زیر را عطار در کتاب خود آورده است:
نقل است که بایزید را پرسیدند که این درجه به چه یافتى و
بدین مقام از چه راه رسیدى
گفت: شبى در کودکى، از بسطام بیرون آمدم . ماهتاب مىتافت
و جهان آرمیده بود. به قدرت خدا، جایگاهى را دیدم هژده هزار عالم در جنب آن، ذرهاى
مىنمود . سوزى در من افتاد و حالتى عظیم بر من غالب شد . گفتم: خداوندا!درگاهى بدین
عظیمى و چنین خالى!و کارگاهى بدین شگرفى و چنین پنهان
همان دم هاتفى آواز داد که درگاه خالى نه از آن است که کس
نمىآید؛ از آن است که ما نمىخواهیم؛ هر ناشسته
رویى، شایسته این درگاه نیست .
12 - چاه خون!
روزى پیغمبر ص با لشکریان خویش در محلى فرود آمد . آن حضرت،
گروهى از همراهان خود را فرمود تا از چاهى آب برآورند .
مردى از لشکریان باز آمد و گفت: یا رسول الله!از چاه، آب سرخ بیرون مىآید!
رسول ص فرمود: آن،
آب سرخ نیست، خون است .
گفتند: خون در چاه، از کجا آمده است پیغمبر خدا ص فرمود: گویا على با این چاه، سخن گفته
و اسرار خود را در آن ریخته است .
13 - همسفر با دشمن
الیاس، امیر و سالار سپاه نیشابور بود . در قرن چهارم، نیشابور
از بزرگترین و مهمترین، شهرهاى ایران به شمار مىآمد . منصب سپه سالارى در آن شهر
و در آن قرون، بسیار مهم و عالى بود .
روزى الیاس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد
.پیش او دو زانو نشست و او را بسى احترام
کرد . سپس از ابوعلى خواست که او را پندى دهد.
ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمىدهم؛ اما از تو سؤالى دارم
که مىخواهم آن را پاسخ درست گویى .
الیاس گفت: بپرس تا پاسخ گویم .
دقاق، چشم در چشم الیاس دوخت و گفت: مى خواهم بدانم که تو
زر و مال را بیشتر دوست دارى یا دشمنت را
الیاس از این سؤال به شگفت آمد . بىدرنگ گفت: سیم و زر را دوستتر دارم .
ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: اگر
چنین است که تو مىگویى، پس چرا آن را که دوستتر دارى زر این جا مىگذارى و با خود
نمىبرى؛ اما آن را که هیچ دوست ندارى و خصم تو است، با خویشتن مىبرى!
الیاس، از این سخن تکانى خورد و چشمانش پر از اشک شد . لختى
گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت:
مرا پندى نیکو دادى و از خواب غفلت، بیدار کردى . خداوند
به تو خیر دهد که مرا به راه خیر راه نمودى .
14 - اگر مرا یافتید ...
بالاخره، سقراط به مرگ، محکوم شد . اکنون او باید خود را
براى مرگ آماده کند. کسانى گرد او جمع شدند و از او خواستند که از عقاید خود دست بردارد
تا حکم دادگاه درباره او اجرا نشود.
سقراط، گفت: هرگز به حقیقت، پشت نمىکنم . من آنچه را که
فهمیدهام، گفتهام و از آن، دست بر نخواهم داشت .
گفتند: فقط براى نجات خود، سخنى باب میل آنان بگو . پس از
آن که آزاد شدى، باز به عقاید و باورهاى خود بازگرد . سقراط گفت: هرگز چنین نخواهم
کرد . من مرگ را پذیرایم، ولى دروغ را تن نمىدهم.
شاگردانش، گریه مىکردند و ضجه مىزدند . یکى از آن میان
گفت:اى استاد!اکنون که دل به مرگ دادهاى و خود را براى سفر آخرت آماده مىکنى، ما
را بگوى که پس از مرگت، تو را در کجا و چگونه، به خاک بسپاریم . سقراط تبسم کرد و گفت:
پس از مرگ، اگر مرا یافتید، هر کار که خواستید، بکنید.
شاگردان دانستند که استاد، در آخرین لحظات عمر خویش نیز،
به آنان درس معرفت مىدهد و دریافتند که پس از مرگ انسان، آنچه باقى مىماند، خود او
نیست؛ بلکه مقدارى گوشت و استخوان است که اگر به سرعت، آن را در جایى دفن نکنند، فاسد
خواهد شد.
سقراط به آنان آموخت که آدمى، پس از مرگ، به جایى مىرود
که زندگان، او را نمىیابند و آنچه از او میان مردم، باقى مىماند، جسمى است که دیگر،
ارتباطى و نسبتى با انسان ندارد. از این رو به شاگردانش گفت: اگر مرا یافتید، هر کار
که خواستید، بکنید . یعنى شما مرا نخواهید یافت تا در این اندیشه باشید که کجا و چگونه
دفن کنید.
5 - قیمت ملک
شقیق بلخى از عرفاى قرن دوم هجرى و معاصر هارون الرشید،
خلیفه مقتدر عباسى است . از مهمترین تعالیم او به شاگردانش، توکل بود.
نقل است که چون شقیق بلخى، قصد کعبه کرد و به بغداد رسید،
هارون الرشید، او را نزد خود خواند. چون شقیق به نزد هارون آمد، هارون گفت: تو شقیق
زاهدى گفت: شقیق، منم، اما زاهد نیستم.
- مرا پندى ده!
- اگر در بیابان تشنه شوى، چنانکه به هلاکت نزدیک باشى،
و آن ساعت، آب بیابى، آن را به چند دینار مىخرى
- به هر چند که فروشنده، بخواهد.
- اگر نفروشد مگر به نیمى از سلطنت تو، چه خواهى کرد
- نیمى از ملک خود را به او مىدهم و آب را از او مىگیرم
تا در بیابان، بر اثر تشنگى نمیرم .
- اگر تو آن آب بخورى، ولى نتوانى آن را دفع کنى، چه خواهى
کرد
- همه اطبا را از هر گوشه مملکتم، جمع مىکنم تا مرا درمان
کنند.
- اگر طبیبان نتوانستند، مگر طبیبى که دستمزدش، نیمى از
سلطنت تو باشد، چه خواهى کرد
- براى آن که از مرگ، رهایى یابم، نیمى از ملک خود را به
او مىدهم تا مرا درمان کند.
-اى هارون!پس چه مىنازى به ملکى که قیمتش یک شربت آب است
که بخورى و از تو بیرون آید
هارون، بگریست و شقیق را گرامى داشت .
16 - پند سوم
حکایت کردهاند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف،
به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به
سخن آمد و مرد را گفت: در من فایدهاى، براى تو نیست . اگر مرا آزاد کنى، تو را سه
نصیحت مىگویم که هر یک، همچون گنجى است . دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مىگویم
و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگویم . مرد با خود اندیشید
که سه نصیحت از پرندهاى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم
مىارزد . پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.
گنجشک گفت: نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى،
غصه مخور و غمگین مباش؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچ گاه زایل
نمىشد . دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت، به آن سخن هیچ توجه نکن
و از آن درگذر .
مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد . پرنده
کوچک برکشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خندهاى کرد . مرد گفت:
نصیحت سوم را بگو!گنجشک گفت: نصیحت چیست !اى مرد نادان، زیان کردى . در شکم من دو گوهر
هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد . تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مىدانستى
که چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمىکردى .
مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست که چه کند. دست بر دست مىمالید
و گنجشک را ناسزا مىگفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهایى
محروم کردى، دست کم، آخرین پندت را بگو. گنجشک گفت: مرد ابله!با تو گفتم که اگر نعمتى
را از کف دادى، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست دادهاى . نیز گفتم
که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است
که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم!
پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمىگویم که قدر آن نخواهى دانست
. این را گفت و در هوا ناپدید شد .
پند گفتن با جهول خوابناک - - تخم افکندن بود در شوره خاک
17 - شتر بر بام خانه!
ابراهیم ادهم از نامورترین عرفان اسلامى است که در قرن دوم
هجرى مىزیست؛ درباه او نوشتهاند که در جوانى، امیر بلخ بود و جاه و جلالى داشت .
سپس به راه زهد و عرفان گرایید و همه آنچه را که داشت، رها کرد. علت تغییر حال و دگرگونى
ابراهیم ادهم را به درستى، کسى نمىداند . عطار نیشابورى در کتاب تذکرة الاولیاء، دو
حکایت مىآورد و هر یک را جداگانه، علت تغییر حال و تحول شگفت ابراهیم ادهم مىشمرد
. در این جا هر دو حکایت را با تغییراتى در عبارات و الفاظ مىآوریم .
حکایت نخست:
در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابیده بود که صدایى از سقف
کاخ شنید. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت . دید که مردى ساده و میان سال، بر بالاى
بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهیم گفت: تو کیستى گفت: شترم را گم کردهام و این
جا، او را مىجویم . ابراهیم گفت:اى نادان!شتر بر بام مىجویى آیا شتر، بال دارد که پرواز کند و به این جا بیاید!
شتر بر بام چه مىکند!
مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجیب است؛ اما از آن
عجیبتتر کار تو است که خدا را بر تخت زرین و جامه اطلس مىجویى . این سخن، چنان در
ابراهیم اثر کرد که یک مرتبه از هر چه داشت، دل کند و سر به بیابان نهاد. در آن جا،
یکى از غلامان خود را دید که گوسفندان او را چوپانى مىکند. همان جا، جامه زیبا و گرانبهاى
خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشید.
حکایت دوم:
روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود، بار عام داده، همه
را نزد خود مىپذیرفت . همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده
بودند . ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جرأت و یاراى آن نبود که گوید: تو کیستى و به چه کار مىآیى آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید
. ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت: این
جا به چه کار آمدهاى
مرد گفت: این جا
کاروانسرا است و من مسافر . کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمدهام تا
لختى بیاسایم . ابراهیم به خشم آمد و گفت:
این جا کاروانسرا نیست؛ قصر من است .
مرد گفت: این سرا،
پیش از تو، خانه که بود ابراهیم گفت: فلان
کس . گفت: پیش از او، خانه کدام شخص بود. گفت: خانه
پدر فلان کس .
گفت: آنها که روزى
صاحبان این خانه بودند، اکنون کجا هستند
گفت: همه آنها
مردند و این جا به ما رسید.
مرد گفت: خانهاى
که هر روز، سراى کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى
این جا خواهند زیست، به حقیقت کاروانسرا است؛ زیرا هر روز و هر ساعت، خانه کسى است
.
ابراهیم، از این سخن، در اندیشه فرو رفت و دانست که خداوند،
او را براى این جا و یا هر خانه دیگرى نیافریده است . باید که در اندیشه سراى آخرت
بود، که آن جا آرامگاه ابدى است و در آن جا، هماره خواهیم بود و ماند .
پیش صاحب نظران، ملک سلیمان باد است - - بلکه آن است سلیمان
که ز ملک آزاد است
18 - آب دادن اسب، در حال نماز
ابوحامد غزالى، از دانشمندان بزرگ اسلامى در قرن پنجم و
ششم هجرى است . به سال 450 هجرى در توس زاده شد و پنجاه و پنج سال بعد 505 هجرى در همان جا درگذشت . زندگانى شخصى و علمى امام محمد
غزالى، پر از حوادث و مسافرتها و نزاعهاى علمى است . وى برادرى داشت که به عرفان
و اخلاق شهره بود و در شهرهاى ایران مىگشت و مردم را پند و اندرز مىداد . نام او
احمد بود و چند سالى از محمد، کوچکتر . محمد و احمد، هر دو در علم و عرفان به مقامات
بلندى رسیدند؛ اما محمد بیشتر در علم و احمد در عرفان.
محمد غزالى بر اثر نبوغ و دانش بسیارى که داشت، از سوى خواجه
نظام الملک طوسى، وزیر ملکشاه سلجوقى و مؤسس دانشگاههاى نظامیه، به ریاست بزرگترین
دانشگاه اسلامى آن روزگار، یعنى نظامیه بغداد، منصوب شد . وى در همان جا، نماز جماعت
اقامه مىکرد و عالمان و طالبان علم به او اقتدا مىکردند. روزى به برادر کوچکتر خود،
احمد، گفت: مردم از دور و نزدیک به این جا مىآیند تا در نماز به من اقتدا کنند و نماز
خود را به امامت من بگزارند؛ اما تو که در کنار من و برادر منى، نماز خود را با من
نمىگزارى . احمد، رو به برادر بزرگتر خود
کرد و گفت: پس از این در نماز شما شرکت خواهم
کردم و نمازم را با شما خواهم خواند.
مؤذن، صداى خود را که گواهى به یکتایى خداوند و رسالت محمد
ص بود، بلند کرد و همه را به مسجد فرا خواند. محمد غزالى، عالم بزرگ آن روزگار، پیش
رفت و تکبیر گفت . احمد به برادر اقتدا کرد و به نماز ایستاد؛ اما هنوز در نیمه نماز
بودند که احمد نماز خود را کوتاه کرد و از مسجد بیرون آمد و در جایى دیگر نماز خواند.
محمد غزالى از نماز فارغ شد و همان دم پى برد که برادر، نماز خود را از جماعت به فرادا
برگردانده است . او را یافت و خشمگینانه از او پرسید: این چه کارى بود که کردى
- برادر، محمد!آیا تو مىپسندى که من از جاده شرع خارج شوم
و به وظایف دینى خود عمل نکنم
- نه نمىپسندم .
- وقتى در نماز شدى، من به تو اقتدا کردم؛ ولى تا وقتى به
نماز خود، پشت سر تو ادامه دادم که تو در نماز بودى .
- آیا من از نماز خارج شدم
- آرى؛ تو در اثناى نماز، از آن بیرون آمدى و پى کارى دیگر
رفتى .
- اما من نمازم را به پایان بردم.
- نه برادر در اثناى نماز، به یاد اسب خود افتادى و یادت
آمد که او را آب ندادهاند . پس در همان حال، در این اندیشه فرو رفتى که اسب را آب
دهى و او را از تشنگى برهانى. وقتى دیدم که قلب و فکر تو از خدا به اسب مشغول شده است،
وظیفه خود دیدم که نمازم را با کسى دیگر بخوانم؛ زیرا در آن هنگام، تو دیگر در نماز
نبودى و نمازگزار باید به کسى اقتدا کند که او در حال خواندن نماز است .
محمد غزالى، از خشم پیشین به شرم فرو رفت و دانست که برادر،
از احوال قلب او آگاه است . آن گاه روى به اطرافیان خود کرد و گفت: برادرم، احمد، راست
مىگوید . در اثناى نماز به یادم آمد که اسبم را آب ندادهاند و کسى باید او را سیراب
کند .
19 - مولا و لیلا
بشر بن حارث که به بشر حافى نیز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى
اهل مرو بود و گویند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مىکرد که ناگهان
به زهد و عرفان گرایید . علت شهرت او به حافى
آن است که هماره با پاى برهنه مىگشت . از او حکایات بسیارى نقل شده است؛ از
جمله:
در بازار بغداد مىگشتم که ناگهان دیدم مردى را تازیانه
مىزنند. ایستادم و ماجرا را پى گرفتم . دیدم که آن مرد، ناله نمىکند و هیچ حرفى که
نشان درد و رنج باشد از او صادر نمىشود. پس از آن که تازیانهها را خورد، او را به
حبس بردند. از پى او رفتم . در جایى، با او رو در رو شدم و پرسیدم: این تازیانهها
را به چه جرمى خوردى گفت: شیفته عشقم. گفتم: چرا هیچ زارى نکردى اگر مىنالیدى و آه
مىکشیدى و مىگریستى، شاید به تو تخفیف مىدادند و از شمار تازیانهها مىکاستند.
گفت: معشوقم در میان جمع بود و به من مىنگریست . او مرا مىدید و من نیز او را پیش
چشم خود مىدیدم . در مرام عشق، زاریدن و نالیدن نیست .
گفتم: اگر چشم مىگشودى و دیدگانت معشوق آسمانى را مىدید،
به چه حال بودى! مرد زخمى، از تأثیر این سخن، فریادى کشید و همان جا جان داد .
در این معنا، مولوى گفته است:
عشق مولا کى کم از لیلا بود - - گوى گشتن بهر او اولى بود
همو گوید:
اى دوست شکر بهتر، یا آن که شکر سازد - - خوبى قمر بهتر،
یا آن که قمر سازد
بگذار شکرها را، بگذار قمرها را - - او چیز دگر داند، او
چیز دگر سازد
20 - خوشبویى نام
بشر بن حارث، به اصل از مرو بود و به بغداد نشستى . وفاتش
آن جا بود. و سبب توبه وى آن بود که اندر راه
کاغذى یافت که بسم الله بر او نوشته، و پاى
بر وى همى نهادند . کاغذ را برگرفت و با درهمى که داشت، غالیه خرید و آن کاغذ را مطیب
گردانید و اندر شکاف دیوارى نهاد.
به خواب دید که هاتفى آواز داد که یا بشر!نام من خوشبو کردى
و حرمت نهادى، و ما نیز نام تو معطر کنیم
در دنیا و آخرت و تو را بزرگ خواهیم داشت آن چنان که تو نام ما را بزرگ داشتى .
21 - قطره قطره سیل گردد
مردى، چندین رمه گوسفند داشت . آنها را به چوپانى سپرده
بود تا در بیابان بگرداند و شیر آنها را بدوشد. هر روز، شیر گوسفندان را نزد صاحب
آنها مىآورد و او بر آن شیر، آب مىبست و به مردم مىفروخت . چوپان، چندین بار، صاحب
گوسفندان را نصیحت داد که چنین مکن که این خیانت به مردم است . اما آن مرد، سخن شبان
را به کار نمىبست و کار خود مىکرد.
روزى، گوسفندان در میان دو کوه، به چرا مشغول بودند و چوپان،
بر بالاى کوه رفته، به آنها مىنگریست . ناگاه ابرى عظیم بر آمد و بارانى شدید، بارید.
تا چوپان به خود بجنبد، سیلى تند و خروشان، راه افتاد و گوسفندان را با خود برد . چوپان،
به شهر آمد و نزد صاحب گوسفندان رفت . مرد پرسید: چگونه است که امروز، براى ما شیر
نیاوردهاى چوپان گفت:اى خواجه!چندین بار تو را گفتم که آب بر شیر نریز و خیانت به
مردم را روا مدار . اکنون آن آبها که بر شیرها مىریختى، جمع شدند و گوسفندانت را
با خود بردند